با سلام از وقتی با خبر شدم قراراست نهم بهمن ماه، سومین مجمع دانش آموختگان برگزار شود، بی صبرانه منتظر فرارسیدن این روز بودم تا بار دیگر بتوانم دوستان عزیزم را زیارت نمایم. اما متأسفانه دقیقا دو روز قبل از روز موعود، حادثه ای برایم اتفاق افتاد که از من سلب توفیق نمود و نتوانستم در مجمع شرکت کنم، هر چند که در حکمت خدا شکی نیست و او را بسیار شاکرم ولی از دوستانی که با اصرار من سختی راه را به جان خریدند و در این روز در دانشکده حاضر شدند، صمیمانه تشکر و قدردانی می نمایم. از مدیر محترم وبلاگ و دیگر خواهران وبرادرانی که در این گردهمایی شرکت کرده اند،تقاضا دارم، طی گزارش ها و عکس هایی من و دیگر دانش آموختگانی که به دلایل مختلف، نتوانستند در مجمع حضور داشته باشند را بیشتر در جریان برنامه های آن روز قرار دهند تا شاید کمی از دلتنگی مان کاسته شود. التماس دعای مخصوص از همه ی شما عزیزان [ چهارشنبه 93/11/15 ] [ 7:45 صبح ] [ بی بی طاهره رحمن پناه (80) ]
یادم می آید یک روز که در بیمارستان بودیم، حمله شدیدی صورت گرفته بود. به طوری که از بیمارستان های صحرایی هم مجروحین زیادی را به بیمارستان ما منتقل می کردند. اوضاع مجروحین به شدت وخیم بود. در بین همه آنها، وضع یکیشان خیلی بدتر از بقیه بود. رگ هایش پاره پاره شده بود و با این که سعی کرده بودند زخم هایش را ببندند، ولی خونریزی شدیدی داشت. مجروحین را یکی یکی به اتاق عمل می بردیم و منتظر می ماندیم تا عمل تمام شود و بعدی را داخل ببریم.
چادرم در مشتش بود که شهید شد. از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم. . . . . . . کاش همه جان فشانی های هموطنانمان را بخاطر بیاوریم و اینگونه حجاب را زیر پا نگذاریم.... که مسئولین رده بالا به خود اجازه دهند و پا را فراتر بگذارند و به خواننده زن مجوز بدهند ... و یا در فرهنگسرا ها به عنوان خنداندن و جذب تماشگر حرکات موزون را وارد تاتر کنند....
کلیدواژه ها:
[ سه شنبه 93/11/14 ] [ 7:9 عصر ] [ منیره سادات حسینی (82) ]
بسم الله الرحمن الرحیم اگه خدا بخواد قصد دارم برخی خاطراتو برا خودمو و خواهران و برادران ورودی 80 تا 82 زنده کنم ... و برای بقیه دانشجویان و دانش آموختگان تاریخ دانشکده رو (البته از سال دوم تاسیسش ) بگم .... یادش بخیر .... تازه دانشجو شده بودیم.... گفتیم دیگه پا تو محیط بزرگتر می ذاریم و از دبیرستان میریم دانشگاه.... 20مهر ماه 1382 اولین روز دانشگاه بود... از خوابگاه به سمت دانگاه حرکت کردیم وقتی رسیدیم عظمت دانشکده باعث بهتمون شد.... سر در دانشکده رو هنوز عوض نکرده بودن نوشته بود " مدرسه راهنمایی پسرانه شاهد" ...... برامون مهم کیفیت بود همه دانشجویان تو صحن حیاط بودن و اولین خاطره دسته جمعی دانشجویان رقم خورد...................... باید قبل از ورود به کلاس ها صف می بستیم ..... یادش بخیر ...... کاریکاتورایی که کشیدیم و یواشکی از تو جای گیره شیشه برد انداختیم تا همه ببینن یادش بخیر .... [ دوشنبه 93/11/13 ] [ 6:45 عصر ] [ منیره سادات حسینی (82) ]
یکی از آفتهایی که مانع رشد انسانهاست غفلت و غروره. معمولا کسانی که با علوم دین سر وکار دارند بیشتر به این امراض و آفات مبتلا می شوند. استاد عزیز مرحوم آیت الله مجتهدی تهرانی به شاگردانشون سفارش می کردند که گاهی جلو آینه بایستند و خودشون رو موعظه کنند. نگاه ما به قرآن و حدیث به عنوان یک درس عادی مثل بقیه درسها خیلی می تونه خطرناک باشه. درحالیکه هر کلامی که یاد می گیریم و هر حرفی که می زنیم بر ما حجته. ولی چون به عنوان درس به اون نگاه کردیم به مرور برامون عادی شده و کم کم پرده غفلت جلو چشمامونو می گیره به طوریکه با قرآنیم اما بی قرآنیم. با حدیثیم اما اثری از تاثیراتش در زندگیمون نیست. سخن کوتاه ، از شما دعوت می کنم حتما حتما سخنان استاد صفایی حائری رو با عنوان غرورها و غفلتها استماع بفرمایید به برکت صلوات بر محمد و آل محمد
کلیدواژه ها:
[ یکشنبه 93/11/12 ] [ 10:31 عصر ] [ علی اصغر هادی (93) - عضو افتخاری ]
شب در منزل یکى از تجار محل، روضه بود. شب گرمى بود. و در آن شب، حوض آب و فواره و گلها و رقص ماهى ها، مرا به خلسه اى کشانده بود که خواب شیرینى را بر پلکهایم مى پاشید. کامل مردى پُر شور بالاى منبر بود... یادم نمى رود با حرکت دستها و فریادها و حالتهایش آنقدر از قرآن گفت که پس از مدتها بیزارى و خستگى شوق تازه اى در من رویید؛ شوق آشنایى با قرآن، قرآنى که آن شب با تلقینها در من بزرگ شده بود. قرآنى که او مى گفت کلید هر بن بست و راهنماى هر تنگناست. وقتى به منزل بازگشتم قرآن را برداشتم تا از نزدیک ببینم. قرآنى بود با ترجمه اى که اسمش را ترجمه ى مرمرى گذاشتم. مر او را گفتیم. مر قرآن را فرستادیم... راستى که دلم سوخت. این چه ترجمه اى است؟! گاهى شکها بالاتر مى آمدند. اصلاً این چه قرآنى است؟ همین کلید پیروزى است؟ همین ضامن عظمت مسلمانهاست...؟ آن همه شور که همراه تلقینها در من سر کشیده بود و همراه صداى آب و زمزمه ى ریز فوارهها و رقص ماهى ها که از آب بیرون مى پریدند، در من دویده بود، آن همه شور در من خشکید و براى بار دوم قرآن را کنار گذاشتم. ولى این مرتبه، کنجکاوى بیشترى داشتم که حتى مرا به عربى کشاند. شاید دو سه سال گذشت. سالهایى که دوره ى تولد من بود. در این سالها جریانهایى در من گذشت و فکرهایى در من شکوفه داد. فکرهایى که اکنون از آن یاد مى کنم، آن روزها به این روشنى نبودند که اکنون مى نویسم ولى طرحهایى بودند که به همین نقش کنونى جان مى دادند و حرفهایى بودند که مرا آماده مى کردند. در این سالها، منى که دو بار از قرآن سر خورده بودم، آن چنان نیاز به قرآن را یافتم که از نفس کشیدن ضرورى تر. من خودم را شناختم که از خاک و گلم و از گربه بیشترم. مى دیدم من با جهان و با آدمها رابطه دارم. من در دنیاى رابطه ها هستم. این رابطه ها براى من آنچنان عینى شکل مى گرفت که هر حرکتم با وسواس همراه مى شد. چگونه راه بروم؟ چگونه نگاه بکنم؟ چه بخورم؟ چه وقت بخورم؟... من در کوچکترین حرکت، بزرگترین رابطه ها را احساس مى کردم. و در این رابطه ها دنبال ضابطه و دستورى بودم. در این جهان که علم، نظامش را تجربه کرده بود، نمى توانستم ولنگار باشم. نمى توانستم شلنگ و تخته راه بیندازم. رابطه ها، به ضابطه اى نیاز داشت. این ضابطه از کدام منبع تأمین مى شود؟ از علم؟ یا از غریزه؟ علم انسان و دانشهاى او با تمام وسعتش هنوز آنقدر ناچیز و محدود است که نمى تواند بگوید در هر حرکتى، چه رابطه هایى هست. در حرکت دست، با دورترین ستاره. در حرکت الکترونهاى مغز، با رنگ برگها و خاصیت خوراکى ها... این حرکتها و این رابطه ها هنوز شناسایى نشده اند تا ضابطه هایش به دست برسند. و غریزه هم در انسان مثل غریزه ى حیوانات دیگر نیست که او را تأمین کند و رابطه هایش را کنترل نماید. با این توجه، ضرورت وحى مطرح مى شد. کتاب مفهوم عمیقى به من مى بخشید. هیچ دیده اى که در خانواده هاى فقیر ماشین آب میوه گیرى و یا رختشویى، چگونه مطرح مى شود. همین که بچه هاى فضول مى خواهند به برق وصلش کنند، همه دستپاچه مى شوند که صبر کن. بیا کنار. دست نزن تا داداش کتابچه را ببیند. دستورش را بخواند. ماشینى که نظام دارد، نمى توان همینطور به آن دست زد و با آن رابطه بر قرار کرد. علم مى خواهد. کتاب مى خواهد. این نظام وسیعتر براى من اینگونه طرح مى شد. و ضرورت وحى این گونه احساس مى شد. منى که دو بار از قرآن رمیده بودم، اکنون به قرآن روى مى آوردم. و این بار سوم، رابطه ام با قرآن، از رابطه ام با قلبم، با نفسم نزدیکتر بود. و این نه یک حرف که یک احساس بود. آخر من مى توانستم بدون قلبم چند ثانیه زنده باشم؟ ولى بدون قرآن (دقت شود) نمى دانستم چگونه زنده باشم و براى چه زنده باشم و همین ثانیه ها را چگونه بگذرانم؟ این احساس، انس عمیقى را در من سبز کرد. این ضرورت، مرا با قرآن پیوند زد. اکنون با صراحت مى گویم، قدم اول، شرط اول، براى برخورد با قرآن همین احساس، همین درکِ ضرورت است. منبع: آیه های سبز، ص123 (عین صاد) [ شنبه 93/11/11 ] [ 10:13 عصر ] [ علی اصغر هادی (93) - عضو افتخاری ]
من در کودکى خیلى نحس و نق نقو بودم. به هیچ صورت آرام نمى گرفتم. برایم چیزهایى مى خریدند. همه اش را مى خواستم. همه اش را مى گرفتم و با خود مى کشیدم، خسته مى شدم و مى نالیدم. ازم مى گرفتند، گریه مى کردم. برایم نگه مى داشتند بهانه مى گرفتم. خلاصه هیچ راهى براى ساکت شدنم نبود تا اینکه آخر سر به فکر افتادند تا آنچه برایم مى گرفتند غیرمستقیم به من بدهند. در منزل ما زیرزمینى بود با سوراخهایى بزرگ و کوچک، همین که گریه سر مى دادم مى گفتند فلانى برو ببین موشها برایت چیزى نیاوردند و من را راهى مى کردند... این خوب به یادم مانده که در کنار سوراخها یک دانه فندق و یا گردو خودنمایى مى کرد و من همین که اینها را مى دیدم ذوق مى کردم و کلى دلشاد مى شدم. و همیشه از سوراخ موش روزى دریافت مى کردم و نق نق هم نمى زدم. شاید تا وقتى که بزرگ شده بودم هنوز خیال مى کردم که موشها برایم فندق مى آوردهاند و از شما چه پنهان که از موشها خوشم مى آمد و اگر آنها را مى کشتند، ناراحت مى شدم، ولى بعدها فهمیدم که نه بابا موشها فندق نمى آورند که فندقها را هم مى دزدند. من را به خاطر نحسى و بهانه گیرى ام این گونه مى چرخاندند و غیر مستقیم غذایم مى دادند. آنچه که ما را در خود گرفته همین واسطه هایى است که به خاطر بى ظرفیتى ما پیش ما گذاشته اند و به خاطر بهانه گیرى ها برایمان تنظیم کرده اند. و این ماییم که باید با تفکر کشف کنیم که اینها فقیرند و چیزى ندارند. موشها، نه اینکه چیزى نمى دهند، که چیزها را هم مى دزدند و از ما کم مى کنند. داستان ما چنین داستانى است. به کارمان، به شغلمان، به ماشین و دستگاه مان دل بسته ایم و آن را حاکم گرفته ایم و مدار زندگى ما و محور تمام کارهاى ما شده اند. ما معبودهایى داریم که حرکتها و حالتهاى ما را کم و زیاد مى کنند و در ما اثر مى گذارند. به ما امید مى دهند و یا ما را مى ترسانند، شاد مى کنند و یا اندوهگین مى سازنند. خسته مى کنند و یا به شور و شوق مى کشانند. مرحله ى اول، مرحله ى فکر است و شناخت این معبودها. آنچه که در ما اثر مى گذارد و ما را به راه مى اندازد، باید اینها را مشخص کرد و نوشت. پول، عنوان، زیبایى ها، قدرتها، تشویقها و تهدیدها و هزار عامل دیگر در ما مؤثر هستند. اینها را جمع مى کنیم سپس تنظیم مى کنیم و دسته بندى مى نماییم که این همه بت و این همه معبود چند دسته هستند... با فکر و ارزیابى ما، اینها مشخص مى شوند و شناسایى مى گردند که چه مى دهند و چه مى گیرند و چه سود مى رسانند و چه کم مى کنند. منبع: آیه های سبز، ص 147 (استاد صفایی)
کلیدواژه ها:
[ شنبه 93/11/11 ] [ 10:6 عصر ] [ علی اصغر هادی (93) - عضو افتخاری ]
به یاری خدا، با همکار بچه ها و مسؤولین همایش سوم دانش آموختگان و جشن فارغ التحصیلی ورودی ها 90 هم برگزار شد. دوست داریم نظرات شما رو در باره ی این برنامه بدونیم. بسم الله... [ شنبه 93/11/11 ] [ 10:4 صبح ] [ محمد رضا مزرعی فراهانی (86) ]
بعد از سلام که نام و یاد خداست، و بعد از عرض تسلیت به مناسبت وفات حضرت فاطمه معصومه(ع) به محضر حضرت شمس الشموس؛ سلطان غریب طوس، به نوبهی خود و به عنوان کسی که از چند هفته پیش و به طور بارزتر در هفته و روزهای اخیر شاهد تلاشهای مسؤولان برگزاری سومین مجمع دانشآموختگان بودم، صمیمانه از ایشان تشکر میکنم. چه خوب که دیدارها تازه شد و البته جای بسیاری از دوستان -که نمیتوانم در اینجا از همه شان نام ببرم- خالی بود. از جمله خانم اعظم ساده که بارها تلاش کردم با ایشان تماس بگیرم و موفق نبودم، اما با شنیدن خبر برگزاری مجمع، به امید دیدنش در مجمع بودم. بسیار متأسفم که بسی از درگذشت مادر شهید پرورش میگذرد، اما مطلع نبودم تا تسلیتش بگویم. از خداوند متعال، علو درجات و همنشینی با فاطمتین(علیهما السلام) را برای همهی مادرانی که از دستشان دادهایم؛ و سلامتی و طول عمر پر برکت را برای تمام مادرانی که با تربیت فرزندان صالح، راه مادران شهدا را پی گرفتهاند، مسألت دارم. [ شنبه 93/11/11 ] [ 9:44 صبح ] [ دکتر الهه شاهپسند (82) ]
یک روز صبح با صداى استارت ماشینى از خواب بیدار شدم. استارت مداوم بود و جرقهها زیاد و مایع قابل احتراق؛ اما با این وصف حرکتى نبود و پیشرفتى نبود. در این فکر رفتم که ببینم نقص از کجاست که شنیدم راننده مىگوید باید هلش داد. هوا برداشته است. و همین جواب من بود. هنگامى که هواها وجود مرا در بر مىگیرند و دلم را هوا بر مىدارد، دیگر جرقهها برایم کارى نمىکنند و اگر مىخواهم به راه بیافتم باید هلم بدهند و ضربهام بزنند و راهم بیندازند تا آن همه استعداد راکد نماند.
کلیدواژه ها:
[ پنج شنبه 93/11/9 ] [ 5:2 عصر ] [ علی اصغر هادی (93) - عضو افتخاری ]
استادى داشتم که درسهایش را در ضمن داستانها و افسانه ها مىگفت: که محصلى بود زیرک و متحرک و بىآرام. درسش را تمام کرده بود و مى خواست برگردد و بار مسؤولیتش را به مقصد برساند، که تشنه ها و محتاجها و نیازمندها را دیده بود و نمى توانست در حجره بنشیند و یا در غرفه اى خود را محبوس کند. بارش را بست و براى خداحافظى پیش استادش رفت. استاد اجازه اش نداد و گفت: باش. درست است که حرفها را مى دانى اما هنوز روشها را نیاموخته اى، اما او گوشش بدهکار نبود و آتش مسؤولیت آرامش نمىگذاشت. راه افتاد. پیاده مىآمد... در سر راه به روستایى رسید. در روستا، ملایى بود زیرک و کارکشته و مرید باز. او در مسجد خانه گرفت که مسجد براى آواره ها پناهگاه خوبى بود. براى نماز در مسجد جمع شدند و نماز شام را گذاشتند. او مىدید که ملا نمازش را غلط مىخواند. خوب دقت کرد دید اصلاً هیچ نمى داند، نه وقف را، نه وصل و قطع را، نه ادغام حروف یرملون را... اصلاً از علم تجوید و قرائت بویى نبرده است. سرش سوت کشید... بعد از نماز دید که ملا بر منبر نشست و به وعظ و خطابه مشغول شد، آن هم چه وعظى و چه خطابه اى! دیگر طاقت نیاورد و دادش درآمد که بیا پایین! این چه وضعیه؟! مگر مجبورى که بىسواد، مردم را ضایع کنى؟ بیا پایین! غوغایى به پا شد؛ مردم منتظر آخر صحنه بودند. ملاى زیرک در میان آن همه غوغا و فریاد، آرام آرام سرش را تکان داد و با خود گفت: صدق رسول اللَّه! صدق رسول اللَّه! در برابر این فیلم؛ حتى طلبه ى مسؤول که طاقتش را باخته بود، مسحور شد که این دیگر یعنى چه؟ صدق رسول اللَّه چیست؟ هنگامى که همه تشنه شدند و ساکت شدند، ملا توضیح داد که دیروز از این ده و مردم خسته شده بودم. مىخواستم بگذارم و بروم، اما با خودم فکر مى کردم که آیا صحیح است؟ آرام آرام از فضاى ده بیرون رفتم و بالاى آن کوه رسیدم و آن جا نشستم با خستگى ها خوابم برد. در خواب دیدم مردى بزرگ، جلیل القدر سوار بر اسبى سفید از پایین کوه مىتاخت. به حدود من که رسید، ایستاد و به من نگاهى کرد. من از آن نگاه خود را باختم، اما دیدم او با محبت به من نزدیک شد و به من گفت: مبادا که این ده را تنها بگذارى. مبادا که از میان این ها بروى، به این زودى شیطانى مىآید که مىخواهد دین من را ضایع کند و ایمان مردم را به باد بدهد. تو باش، تو پاسدار ده باش! و صدق رسول اللَّه! صدق رسول اللَّه! آن شیطان همین است که مىبینید. اصلاً همه چیزش مثل شیطان است! اعوذ باللَّه من الشیطان الرجیم. مردم که شیطان را در خانه خدا گیر آورده بودند، امان ندادند که بگریزد. چنانش کوفتند که توانش نماند! بیچاره به یاد استاد افتاد؛ چون هنگام ضعف و در گیر و دارها، گذشته ها به یاد مىآیند:«درست است که حرفها را مىدانى، اما هنوز روشها را نیاموخته اى». پیش استاد بازگشت و مدتى ماند و راه ها را شناخت. استاد به او اجازه داد که برود، اما او تقاضا کرد، چندى بمانم. استاد گفت: حالا مىتوانى بروى. برو. مگر مسؤولیت را فراموش کرده اى؟ اما او هنوز کتکها را فراموش نکرده بود. در هر حال آمد و براى این که خودش را بشناسد به همان ده آمد. این بار پشت سر ملا ایستاد و با او نماز خواند و مدافع او شد. اگر مسألهاى پیش مىآمد که ملا به زحمت مىافتاد، او کمک مىکرد و مسائل را جواب مىداد. ملا که مىدید مریدى دلسوز همراه دارد او را به خود نزدیک کرد. اگر از ده هاى اطراف سراغ ملا مى آمدند. ملا او را مىفرستاد. رفته رفته ملا خودش را شناخت و دید منبر کسر شأن اوست. به محراب قناعت کرد و منبر را به او واگذاشت. راستى که راهها را شناخته بود و پستها را بدست آورده بود و ملا را خلع سلاح کرده بود، اما هنوز یک مسأله باقى بود و یک حساب تصفیه نشده بود. یک شب که ملا در کنار منبر نشسته بود و او را بالاى منبر فرستاده بود، او سخن را به معاد و حشر و نشر کشاند و اشکها را از چشمها بیرون ریخت و دلها را به لرزه آورد و دلها را در راه گلو انداخت. آن گاه گفت: یک بشارت مىدهم. من امروز که به فکر قبر و عذاب افتاده بودم، سخت بیچاره شدم. در خواب دیدم که قیامت به پا شده و عذابها آماده گردیده و مردم در چه وضعى هستند. کسى، کسى را نمىشناسد و هر کس از برادرش و مادرش و فرزندش فرارى است. هر کس از دوستش مىگریزد. هر کس سراغ پناه گاهى است. من به یاد رسول اللَّه افتادم. خودم را به او رساندم و گریه کردم. حضرت به من فرمودند. آیا از فلانى - ملاى ده - امانى دارى؟ هر کس یک مو از او همراه داشته باشد در امان است! این بگفت و از ملا تقاضا کرد که مرا امانى بده! ملا که خود را شناخته بود، دستى به صورتش کشید و امانى به او داد! او هم امان را گرفت و بوسید و مردم را تحریک کرد که امانى بگیرند! از اطراف تقاضا شروع شد. با کمبود عرضه، وضع بدى پیش آمد. در میان هجوم جمعیت دیگر مهلت نمىدادند که ملا امانى بدهد، خودشان امانها را از سر و صورت ملا مىگرفتند. چیزى نگذشت که ملا اَمرَد و بىمو شد، اما او ول کن نبود و مردم را به یاد ظلمها و ستمها و آب دزدیدن ها و تجاوزها مىانداخت و زنها را با غیبت کردنها و دروغهایشان تحریک مىکرد. ملا در زیر دست و پاها، خونین و بى رمق افتاده بود که از لاى جمعیت چشمش به بالاى منبر افتاد و با ناله پرسید: آخر تو چه وقت این خواب را دیدى؟ لعنت بر این خواب! او با نگاهى پر معنا جوابش داد: تو چه وقت آن خواب را دیده بودى؟ لعنت بر آن خواب!
کلیدواژه ها:
[ پنج شنبه 93/11/9 ] [ 4:59 عصر ] [ علی اصغر هادی (93) - عضو افتخاری ]
|
||