با عرض سلام خدمت اهالی قرآن بدینوسیله از دوستانی که جهت کلاس داری قرآن کریم در حوزه های آموزش روخوانی و روان خوانی قرآن کریم تمایل به همکاری دارند تقاضا می شود سابقه تدریس خودشون رو به همراه مهارت هایی که دارند ذیل همین پست یا از طریق پست الکترونیک اعلام کنند تا بتونیم در صورت نیاز برای کلاس های تابستون ازشون بهره ببریم. بدیهی است که اولویت با دوستانی است که هم سابقه ی بهتری داشته باشند در بحث تدریس و هم مهارت های لازم رو. حق الزحمه ها بر اساس رتبه بندی و طبق قوانین موسسه ای که در اونجا مشغول به تدریس خواهید شد پرداخت میشه و توافقی خواهد بود. مسئولیت هماهنگی اساتید خانم با هماهنگی همکاران خانم انجام میشه و هیچگونه ارتباطی در این مسأله بین اساتید مرد و زن نخواهد بود.گ محل تدریس تشکّل های قرآنی سطح شهر با رویکرد مناطق محروم می باشد. این فراخوان به هیچ عنوان برای شخصی ضمانت ایجاد اشتغال ندارد و تنها به جهت دسترسی بهتر و بیشتر به همکاران قرآنی در حوزه ی آموزش های عمومی قران انجام گرفته است. موید باشید. [ سه شنبه 94/2/8 ] [ 12:10 صبح ] [ ابوالفضل کاظمی (86) ]
ضمن عرض سلام و احترام خدمت کلیه ی هم مکتبی های عزیز برای همایش امسال در نظر داریم یه بروشور از فعالیت های علمی همه ی فارغ التحصیلای دانشکده تهیه کنیم و روز همایش یه نمونه از اون رو خدمت همه ارائه کنیم. البته ما دوست داشتیم که یک نمایشگاه هم از دستاوردهای علمی دوستان در روز همایش داشته باشیم که به دلایلی موفق به این کار نشدیم و امیدواریم که این مسأله محقق بشه. به هر حال از کلیه ی هم مکتبی های محترم تقاضا میشه در صورتی که فعالیت علمی بارزی داشتند، از قبیل: چاپ کتاب و مقالات علمی - پژوهشی و یا طرح علمی و یا پروژه و یا پایان نامه هایی با موضوعات ناب و... داشتند در ذیل همین پست نام و نشانی و اطلاعات دقیق اون فعالیت رو ثبت کنند تا ان شاء الله مورد استفاده دیگران و البته زمینه ای برای تشویق سایر اعضا به فعالیتهای علمی و البته الگویی برای دانشجویان باشه ان شاء الله همچنین از دوستانی که فعالیت های خاصی غیر از مباحث علمی داشتند، مثلا در هنر و ورزش و یا زمینه های شغلی و همچنین ازدواج و سایر مباحث فعالیت قابل ذکر و برندی دارند هم میتونن ما رو مستفیض فرمایند.
[ شنبه 93/10/13 ] [ 11:21 عصر ] [ ابوالفضل کاظمی (86) ]
دوستان عزیز، سلام علیکم به هر حال جای سؤال اینجاست که حقیری مثل من که مثلا به عنوان معلم قرآن در مدارس و یا مراکز آموزشی قرآن مشغول فعالیت هستیم و کارمان نیز آموزش قرآن (آموزش حفظ، روخوانی، روان خوانی و تجوید) است، آیا شامل این روایات می شویم؟ به هر حال ما نیز در قبال این کار مبالغی را دریافت می کنیم، تکلیف این مبالغ چیست؟ آیا کار ما که به هر حال بیشتر در این زمینه است اشکالی خواهد داشت و شامل این گونه احادیث خواهد بود؟ چون به نحوی خیلی از افراد مثل من، از راه قرآن کسب روزی می کنیم. حتی اگر بخواهیم دایره را بازتر کنیم، افراد زیادی در جامعه هستند که از راه قرآن کسب روزی می کنند. با تشکر فراوان از جنابعالی
کلیدواژه ها:
[ یکشنبه 92/3/5 ] [ 6:48 صبح ] [ ابوالفضل کاظمی (86) ]
یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش مارک بود و انگار همهی کتابهایش را با خود به خانه می برد. با خودم گفتم: "کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالی است!" من برای آخر هفته ام برنامه ریزی کرده بودم (مسابقهی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانهی یکی از همکلاسی ها) بنابراین شانه هایمرا بالا انداختم و به راهم ادامه دادم. همینطور که می رفتم، تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد. عینکش افتاد و من دیدم چند متر اونطرفتر، روی چمنها پرت شد. سرش را که بالا آورد، در چشماش یه غم خیلی بزرگ دیدم. بی اختیار قلبم به طرفش کشیده شد و بطرفش دویدم. در حالیکه به دنبال عینکش می گشت، یه قطره درشت اشک در چشمهاش دیدم. همینطور که عینکش را به دستش میدادم، گفتم: " این بچه ها یه مشت آشغالن!" او به من نگاهی کرد و گفت: " هی ، متشکرم!" و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند. از آن لبخندهایی که سرشار از سپاسگزاری قلبی بود. من کمکش کردم که بلند شود و ازش پرسیدم کجا زندگی می کنه؟ معلوم شد که او هم نزدیک خانهی ما زندگی می کند. ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟ او گفت که قبلا به یک مدرسهی خصوصی می رفته و این برای من خیلی جالب بود. پیش از این با چنین کسی آشنا نشده بودم... ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از کتابهایش را برایش آوردم. او واقعا پسر جالبی از آب درآمد. من ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی کند؟ و او جواب مثبت داد. ما تمام اخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیشتر مارک را می شناختم، بیشتر از او خوشم میآمد. دوستانم هم چنین احساسی داشتند. صبح دوشنبه رسید و من دوباره مارک را با حجم انبوهی از کتابها دیدم. به او گفتم:" پسر تو واقعا بعد از مدت کوتاهی عضلات قوی پیدا می کنی،با این همه کتابی که با خودت این طرف و آن طرف می بری!" مارک خندید و نصف کتابها را در دستان من گذاشت.. در چهار سال بعد، من و مارک بهترین دوستان هم بودیم. وقتی به سال آخر دبیرستان رسیدیم، هر دو به فکر دانشکده افتادیم. مارک تصمیم داشت به جورج تاون برود و من به دوک. من می دانستم که همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند. مهم نیست کیلومترها فاصله بین ما باشد. او تصمیم داشت دکتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم. مارک کسی بود که قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت کند. من خوشحال بودم که مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت کنم. من مارک را دیدم.. او عالی به نظر می رسید و از جمله کسانی به شمار می آمد که توانسته اند خود را در دوران دبیرستان پیدا کنند. حتی عینک زدنش هم به او می آمد. همهی دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهی من بهش حسودی می کردم! امروز یکی از اون روزها بود. من میدیم که برای سخنرانی اش کمی عصبی است.. بنابراین دست محکمی به پشتش زدم و گفتم: " هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی بود!" او با یکی از اون نگاه هایش به من نگاه کرد( همون نگاه سپاسگزار واقعی) و لبخند زد: " مرسی". گلویش را صاف کرد و صحبتش را اینطوری شروع کرد: " فارغ التحصیلی زمان سپاس از کسانی است که به شما کمک کرده اند این سالهای سخت را بگذرانید. والدین شما، معلمانتان، خواهر برادرهایتان شاید یک مربی ورزش.... اما مهمتر از همه، دوستانتان.... من اینجا هستم تا به همه ی شما بگویم دوست کسی بودن، بهترین هدیه ای است که شما می توانید به کسی بدهید. من می خواهم برای شما داستانی را تعریف کنم." من به دوستم با ناباوری نگاه می کردم، در حالیکه او داستان اولین روز آشناییمان را تعریف می کرد. به آرامی گفت که در آن تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودش را بکشد. او گفت که چگونه کمد مدرسه اش را خالی کرده تا مادرش بعدا ً وسایل او را به خانه نیاورد. مارک نگاه سختی به من کرد و لبخند کوچکی بر لبانش ظاهر شد. او ادامه داد: "خوشبختانه، من نجات پیدا کردم. دوستم مرا از انجام این کار غیر قابل بحث، باز داشت." من به همهمه ای که در بین جمعیت پراکنده شد گوش می دادم، در حالیکه این پسر خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما دربارهی سست ترین لحظه های زندگیش توضیح می داد. پدر و مادرش را دیدم که به من نگاه می کردند و لبخند می زدند. همان لبخند پر از سپاس. من تا آن لحظه عمق این لبخند را درک نکرده بودم.
هرگز تاثیر رفتارهای خود را دست کم نگیرید. با یک رفتار کوچک، شما می توانید زندگی یک نفر را دگرگون نمایید: برای بهتر شدن یا بدتر شدن. خداوند ما را در مسیر زندگی یکدیگر قرار می دهد تا به شکلهای گوناگون بر هم اثر بگذاریم. دنبال خدا، در وجود دیگران بگردیم.
کلیدواژه ها:
[ جمعه 92/3/3 ] [ 5:39 صبح ] [ ابوالفضل کاظمی (86) ]
بسمه تعالی http://qhsh.parsiblog.com
کلیدواژه ها:
[ شنبه 91/10/23 ] [ 11:54 صبح ] [ ابوالفضل کاظمی (86) ]
اگه یادتون باشه قبلا من یه پست با نام «چرا دانشکده ی ما» نوشته بودم و آخرش اشاره کردم به مسئله ی کلاس های ارشد قم که قرار بود دخترای دانشکده رو بدون همراهی هیچ مسئولی بفرستن قم، ولی من نتیجه گیری در مورد این موضوع رو موکول کردم به بعد از برگشتن این گروه از قم، حالا این سفر تخیلی کنسل شده، این هم یه نامه است از یکی از این دانشجویان که به دستم رسید، گذاشتم به این امید که مسئولین دانشگاه بشنوند صدای دانشجو را.... «قبلا وقتی از قشرهای مختلف جامعه، بی نظمی، بی انظباطی و ناهماهنگی می دیدم می ذاشتم به حساب نادونی و دوریشون از قرآن و دین، ولی وقتی چند وقتیه دارم توی جامعه ی قرآنی این پدیده زشت و ناپسند و واقعا قبیح رو می بینم هیچ جوابی ندارم که خودم رو، وجدانم رو راضی کنم، دو روز پیش خبربدی رو شنیدم. خبری که با شنیدنش بدجوری از کوره در رفتم، خدارو شکر قم نبودم که اگه بودم دیگه هیچی... [ پنج شنبه 91/6/2 ] [ 8:42 صبح ] [ ابوالفضل کاظمی (86) ]
سلام. چند دفعه میخواستم این مطلبو بنویسم هی گفتم بیخیال ولی به دلایلی...؟؟؟!!!
کلیدواژه ها:
[ یکشنبه 91/5/1 ] [ 10:41 عصر ] [ ابوالفضل کاظمی (86) ]
آنگاه که درون خویش را از خود تهى یافتى و بیرون از خویش راخالى از خدا، قرآن بخوان.
کلیدواژه ها:
[ سه شنبه 91/2/26 ] [ 4:23 عصر ] [ ابوالفضل کاظمی (86) ]
|
||