بسم الله الرحمن الرحیم اگه خدا بخواد قصد دارم برخی خاطراتو برا خودمو و خواهران و برادران ورودی 80 تا 82 زنده کنم ... و برای بقیه دانشجویان و دانش آموختگان تاریخ دانشکده رو (البته از سال دوم تاسیسش ) بگم .... یادش بخیر .... تازه دانشجو شده بودیم.... گفتیم دیگه پا تو محیط بزرگتر می ذاریم و از دبیرستان میریم دانشگاه.... 20مهر ماه 1382 اولین روز دانشگاه بود... از خوابگاه به سمت دانگاه حرکت کردیم وقتی رسیدیم عظمت دانشکده باعث بهتمون شد.... سر در دانشکده رو هنوز عوض نکرده بودن نوشته بود " مدرسه راهنمایی پسرانه شاهد" ...... برامون مهم کیفیت بود همه دانشجویان تو صحن حیاط بودن و اولین خاطره دسته جمعی دانشجویان رقم خورد...................... باید قبل از ورود به کلاس ها صف می بستیم ..... یادش بخیر ...... کاریکاتورایی که کشیدیم و یواشکی از تو جای گیره شیشه برد انداختیم تا همه ببینن یادش بخیر .... [ دوشنبه 93/11/13 ] [ 6:45 عصر ] [ منیره سادات حسینی (82) ]
این خاطره رو آقای مهدی قدرتی (ورودی 81) برای ما ارسال کردن: باعرض سلام و احترام خدمت تمام دانش آموختگان گرامی والسلام علی من اتبع الهدی. [ سه شنبه 93/10/30 ] [ 7:27 عصر ] [ محمد رضا مزرعی فراهانی (86) ]
سلام دوستان قرآنی من.... دوران دانشجویی سراسر با خاطرات همراهه چه شیرینش چه تلخش............. و اما بعضیاش خیلی به یاد موندنین که هرچقدر برا خودت مرور ئمی کنی بازم برات تازگی داره ... خاطره هدیه امام رضا علیه السلام به من از همون دسته خاطراته که هر بار موقع بیانش همون طراوات و تازگی رو برا من به همراه داره .... رمضان 83 رو به اتمام بود که برخی از دوستانم در اعتکاف دانشجویی ثبت نام کردند ... من خیلی دوست داشتم که همراه انها باشم اما خب باید برمی گشتم شهرستان .... اعتکاف از صبح روز چهار شنبه شروع میشد. شب قبلش با دوستان معتکف و بقیه کسانی که می خواستن برای دعای پر فیض توسل شرکت کنند راهی حرم شدیم... دلم خیلی گرفته بود ... از مقابل حرم به مادرم صحبت کردم و گفتم به خاطر همراهی خانم برادرم (ایشان هم از دانشجویان دانشکده بودند که ازدواجشان اولین ازدواج دانشجویی دانشکده بود) امسال معتکف می شم . اما من کارت اعتکاف نداشتم. به دوستانم در این مورد حرفی نزدم فقط گفتم شب با ایشان به خوابگاه برنمی گردم ... شب های پاییز بود و هوا بس ناجوانمردانه سرد . هم اتاقیم که معتکف شده بود پتوشو به من داد تا اون شب رو تو حرم سر کنم و سرما نخورم .... من هم پتو به دست صحن های حرم را یکی یکی دور می زدم .... وقتی به خودم امدم دیدم مقابل ضریح امام رضا (علیه السلام) ایستادم ... بغض کردم ... و مثل کودکی با امام رضا درد دل کردم .... گفتم یا امام رضا اگه من امسال معتکف نشم دیگه حرمت نمیام .... چند لحظه بعد خودم از حرفم پشیمان شدم برای همون سرمو پایین انداختم و بیرون اومدم ... و روی یکی از سکوهای بست شیخ بهایی نشستم ... و سرمو به مسحد گوهر شاد تکیه دادم و به حال خودم غصه می خوردم .... که ناگهان خانم مسنی سراسیمه و دوان دوان به سمت من اومد و گفت تو صحن قدس با کارت دانشجویی کارت اعتکاف میدن... منم خوشحال و خرسند به سمت صحن قدس رفتم اما همین که وارد صحن شدم دو صف طویل دیدم. با حالتی ناامیدانه اخر یکی از صف ها وایستادمو کارت دانشجوییمو از داخل کیفم در اوردم ... نفر جلوی من تا کارتمو دید گفت تو که کارت داری برو جلو و همین طور یکی یکی منو جلو فرستادن تا به اول صف رسیدم و مسوول که کارتمو دید بهم کارت اعتکاف رو دادو منم خوشحال به سمت شبستان نجف آدی ها رفتم... سحری اول با خود معتکفین بود... اما من فقط ی ساندویچ داشتم ... اما خوشحال بودم ... با دوستان اطرافم صحبت کردم و اشنا شدم .... خستگی پیاده روی به من مستولی شد و خوابم برد ... پس از مدتی دیدم یکی از خادما منو بیدار کرد گفت پاشو سحری بخور گفتم تا اومدم حرفی بزنم ی ظرف غذا بهم داد ... گفتم سحری اول که با معتکفینه ... گفت این غذای حضرته برای تو ، دوستات کنار دستت گفتن امشب مهمان شدی و غذا نداری برا همون این برا تو دادن..... دعای اون سال اعتکافم رفتن به حج دانشجویی بود که آن هم مستجاب شد و تابستان سال بعد راهی خانه خدا شدم.... اما انچه برای من مهم بود تابستان 84 میلاد پر سعادت حضرت زهرا (سلام الله علیها) تولد من یکی شده بود و من تولد بیست سالگی خود را در کنار کعبه بودم و پای در عرفات و منی گذاشتم ... و من هنوز مبهوت این همه مهربانی هستم. [ سه شنبه 93/10/30 ] [ 12:10 عصر ] [ منیره سادات حسینی (82) ]
سلام علیکم بر همه ی هم مکتبی های عزیز و ارجمند قبل از هرچیز ازدواج سراسر نور داداش گلم حسین آقا رضایی و خانم تقوی رو تبریک عرض میکنم . ان شاء الله که خوشبت و عاقبت به خیر باشند. اما خاطره ایی که قراره درج کنم یکم طولانیه ولی خیلی جذابه . توصیه میکنم تا آخر بخونید تا درس بزرگی نصیبتون بشه. این داستانی رو که نوشتم کاملا واقعیه . فقط یکم به رشته نثر در اومده و شاخ و برگ گرفته. ولی سعی شده قالب امانت نداری حفظ بشه. منظور از حسن هم حسن قادری می باشد. ادامه مطلب... [ سه شنبه 93/10/23 ] [ 8:39 عصر ] [ وحید رستمی (87) ]
امیدوارم این خاطره بدآموزی نداشته باشد! با اینکه بچه درسخون بودیم و کار مثبت فرهنگی هم زیاد می کردیم ولی یه وقتایی شیطنتمون هم گل می کرد!!! یکی از اون کارای شیطنت آمیز، تشکیل دادن گروه چهار نفره ی "سرّ" بود که به نظرم اگه الان لو بره اشکال نداره آخه از تاریخ مصرفش سالها گذشته. اعضای این گروه رو، من و سه تا از دوستان(ورودی 80-81-82) تشکیل می دادیم و چون از سه کلاس موجود آنوقت خواهران عضو داشتیم، گرو ه جامع و کاملی بود. ادامه مطلب... [ سه شنبه 93/10/16 ] [ 7:38 عصر ] [ بی بی طاهره رحمن پناه (80) ]
بسم الله الرحمن الرحیم سال 85 بود ما ورودی سال 82 بودیم همیشه شبها به قصد زیارت حرم و شرکت در جلسه قران به حرم میرفتیم یکی از جلساتی که ما خیلی علاقه داشتیم درآن شرکت کنیم جلسه استاد حاج مرتضی فاطمی بود . در همون روزها که ما در جلسه شرکت می کردیم یک شب من دیرتر در به اون جلسه رسیدم وقتی وارد اتاق جلسه شدم اون جایی که همیشه اونجا می نشستم پر شده بود آخه ما همیشه روبروی استاد می نشستیم وتقریبا جای نشستنمون معلوم بود اونشب دیدم اونجا رونشته بودن چند لحظهای سر پا بودم تا یک جایی پیدا کنم که استاد اشاره کرد بیا اینجا ومن کنار استاد نشستم اخر قران بود جزء سی ام قران همه خواندن و من نفر اخر بودم قران به اخر رسیده بود و سوره اخلاص به من افتاد بعد استاد لبخندی زد و گفت خوب اقای حسینی پس میخواهی بری مکه من خیلی تعجب کرده بودم و نمی فهمیدم استاد چی میگه به خاطر همین لبخندی زدم وچیزی نگفتم بعد خودش گفت در اینجا دارالحفاظ رسم بر اینکه هر کس سوره اخلاص رو بخواند تا سال اینده مکه خواهد رفت.خلاصه من سوره اخلاص رو خواندم و بعد از زیارت برگشتم خوابگاه. بعد چند روز مادرم تماس گرفت و گفت در تلویزیون دیدیم که برای عمره دانشجویی ثبت نام میکنند شما اسمتو نوشتی گفتم نه هنوز برای من زود هست که قبل از شما به حج برم مادرم گفت پدرت گفته حتما باید اسمتو بنویسی هر چی تلاش کردم که اسممو ننویسم نشد بالاخره راضی شدم و اسممونوشتم و در قرعه کشی نفر اول اسم من درامد .خیلی خوشحال شدم اونجابود که حرف استاد فاطمی افتادم. ودر تابستان همان سال همراه کاروان دانشجویی به سفر حج مشرف شدم . این از بهترین خاطرات دانشجویی من در طول دوره تحصیلم بود.
[ سه شنبه 93/10/16 ] [ 6:58 صبح ] [ سید حسین حسینی (82) ]
بعد از زیارت از باب السلام بیرون آمدم همینطور که عقب عقب آمدم و سلامم را دادم، بالای پله روبه روی دارالقرآن کنار درب طلایی دارالسلام یکدفعه یکی هولم داد به جلو!!! اصلا حال و حوصله شوخی نداشتم بدجوری دلم گرفته بود... وقتی برگشتم دیدم فرمانده حوزه بسیج خودمونه، خیلی باهام گرم گرفت بعد از سلام و احوالپرسی بدون هیچ مقدمه ای گفت حاجی مکّه رفتی؟ یک آن عرق سردی روی پیشانیم نشست. گفتم نه چه طور؟! _ میتونی بری؟ دوست داری؟ _ هاج و واج، مات و مبهوت:آره بابا از خدامه! التماس می کنم!!! _ پس حالا که اینطور شد فردا بیا ناحیه تا بهت بگم. ادامه مطلب... [ دوشنبه 93/10/15 ] [ 10:36 عصر ] [ حسین رضایی (87) ]
یکی از تلخ ترین و شیرین ترین خاطرات دانشجوئیم رفتن با تیم ورزشی فوتسال و والیبال دانشکده به اراک و ملایر بود.(قسمت تلخ این خاطره بماند)بعد از مسابقات درراه برگشت به تهران و مشهد جای دوستان خالی رفتیم اراک.شهر مدیر رفقا.خانم و آقا با هم بودیم . بعد از اینکه محمدرضا اومد استقبال بچه ها و رفتیم یه تابی توشهر خوردیم و ناهارم صرف شد بعد از ظهرش اومدیم تو امامزاده معروف شهر اراک که بزرگ و باصفا بود. بهتر از هرچیز پذیرایی و استقبال گرم و صمیمانه مسئولین امامزاده بود.مراسم غبارروبی امام زاده در یک فضای بسیار معنوی و با حضور مردم شروع شد. واقعا با صفا بود. مسئول امامزاده با یک دشداشه سفیدرنگ به دست اومد سراغ بچه ها و گفت یک نفر از شما دانشجوهای قرآنی باید این لباس را بپوشه و همراه مسئولین شهر و امامزاده بره تو ضریح و پول ها را جمع کنه و قبر مطهر امامزاده را شست و شو بدید و غبارروبی کنید و ... همون موقع من گفتم محمدرضا بره. بالاخره اهل این شهره و ...خلاصه قبول نکرد مسعود و صادق بادوست وبقیه دوستانم قبول نکردن. خودمم که اصلا لایقش نبودم و قبول نکردم. خلاصه با لطف دوستان من که نالایق جمع بودم انتخاب شدم. لباس پوشیدیم و رفتیم تو ضریح واقعا فضای عجیبی بود. لیاقتش را نداشتم اما خب قسمت شد دیگه. تا رفتم تو ضریح تو دلم گفتم خدایا تا حالا یه اصفهانی تو این همه پول قرار دادی؟ بعد از جمع آوری پولها که طول هم کشید شروع به شست و شوی قبور مطهر کردیم و به نیابت از دوستان هم تو ضریح نماز خوندم و برنامه تمام شد. بقیه بچه ها داشتند همراه مردم پول ها را دسته میکردند. خاطره خوب و جالبی بود.ممنون آقا محمدرضا هم هستیم که اون روز برای بچه خیلی تو اراک زحمت کشید. ببخشید وقت شریف دوستان گرفته شد.خاطرات دانشجویی به خصوص خنده دارهاش زیاده. چون فرصت نوشتن نیست و بعضی خاطرات را هم نمیشه تو فضای عمومی بیان کرد یک سری مجموعه کلیپ از بچه ها در دوران دانشجویی آماده کردم انشالله قسمت شد اومدیم مشهد میشینیم با هم میبینیم و لذت میبریم. [ شنبه 93/10/13 ] [ 10:23 عصر ] [ سجاد رحیمی (86) ]
به نام حضرت دوست که هر آنچه داریم از اوست. [ شنبه 93/10/13 ] [ 10:8 عصر ] [ سجاد رحیمی (86) ]
اسفند سال 87 بود. رفته بودیم مسابقات قرآن کشوری دانشکده های علوم قرآنی، شیراز، جای شما خالی با هواپیما. اولین تجربم بود. از مشهد من بودم و آقایان ابوالفضل کاظمی و سجاد رحیمی و میثم محمدی و حجت شایسته و یکی از خواهرا. استاد علمی هم همراهمون بود. خلاصه مسابقات برگزار شد و از هدایای عمومی هم که شامل یه کیف دستی می شد، بی نصیب نموندیم و آماده شدیم برای برگشتن... ادامه مطلب... [ پنج شنبه 93/10/11 ] [ 11:53 عصر ] [ محمد رضا مزرعی فراهانی (86) ]
|
||