تکه تکه، پیکر عاشقانی که به دیدار تو آمده بودند، مولا!
من از دستانی سخن می گویم که به ضریح طلائیت چنگ می زدند
و ناگاه...
از بازو قطع شدند؛
پس پیکری فرو افتاد و دستانی آویخته ماند.
من از طفل بی سری سخن می گویم در آغوشِ مادری بی جان.
از لب هایی که زیارتنامه می خواندند،
پس به لحظه ای،
از هم دریده شدند
و از چشمی که اشک آلود مهر تو بود
و ناگهان،
از حدقه بیرون پاشید.
اینک می بینم: حنجره ای خونین که زمانی به صدای بلند، تو را می خواند...
دخیلی که سبز بود و اینک سرخ.
...جسم ساکن پدری که فرزند بیمارش را به محضر تو آورده بود؛
تا تو آخرین طبیبش باشی.
از گنبدِ زردِ طلا کاری، خون می تراود.
برخیز مولا!
انگورهای حادثه، این بار زهرآگینِ جنایتی دیگرند.
برخیز مولا!
که مأمون، از هزار توی هزاره ها، باز خاسته است.
بی شک،
اندوه جاودانِ خداوند، همواره حضور مأمون و مأمونیان بر زمین بوده است.
ابلیس،
دگرباره پرده گشود؛
این بار از آن سوی زمین.
پس شعشعه ی تابشی سیاه، پشت زمین را لرزاند.
چشم شیطان،
سیاه می تابد و سیاه می بیند
و مردگانِ گمراهی که تن به سرنوشتِ تاریکِ خویش سپردند.
پس ردای بردگی شیطان بر تن، دستان منافقشان را به پاک ترین خون ها و پلیدترین گناهان آغشتند.
هم آنان که تیغه ی شمشیر جلادان را با استخوان برادران خویش صیقل می دهند.
هر آن چه که اتّفاق می افتد، باید پلید باشد؛
این منطق ابلیس است؛
ورنه، کشتار چند زائر سوخته دل، چه کمکی می تواند باشد برای هدفی که می گویند؟
شکستنِ حرمتِ حریمی مقدس، جز به پلیدی، به کدام مقصد ختم خواهد شد؟
به کدام هدف؟
مهدی میچانی فراهانی
منبع:
باشگاه خبرنگاران