استادى داشتم که درسهایش را در ضمن داستانها و افسانه ها مىگفت: که محصلى بود زیرک و متحرک و بىآرام. درسش را تمام کرده بود و مى خواست برگردد و بار مسؤولیتش را به مقصد برساند، که تشنه ها و محتاجها و نیازمندها را دیده بود و نمى توانست در حجره بنشیند و یا در غرفه اى خود را محبوس کند. بارش را بست و براى خداحافظى پیش استادش رفت. استاد اجازه اش نداد و گفت: باش. درست است که حرفها را مى دانى اما هنوز روشها را نیاموخته اى، اما او گوشش بدهکار نبود و آتش مسؤولیت آرامش نمىگذاشت. راه افتاد. پیاده مىآمد... در سر راه به روستایى رسید. در روستا، ملایى بود زیرک و کارکشته و مرید باز. او در مسجد خانه گرفت که مسجد براى آواره ها پناهگاه خوبى بود. براى نماز در مسجد جمع شدند و نماز شام را گذاشتند. او مىدید که ملا نمازش را غلط مىخواند. خوب دقت کرد دید اصلاً هیچ نمى داند، نه وقف را، نه وصل و قطع را، نه ادغام حروف یرملون را... اصلاً از علم تجوید و قرائت بویى نبرده است. سرش سوت کشید... بعد از نماز دید که ملا بر منبر نشست و به وعظ و خطابه مشغول شد، آن هم چه وعظى و چه خطابه اى! دیگر طاقت نیاورد و دادش درآمد که بیا پایین! این چه وضعیه؟! مگر مجبورى که بىسواد، مردم را ضایع کنى؟ بیا پایین! غوغایى به پا شد؛ مردم منتظر آخر صحنه بودند. ملاى زیرک در میان آن همه غوغا و فریاد، آرام آرام سرش را تکان داد و با خود گفت: صدق رسول اللَّه! صدق رسول اللَّه! در برابر این فیلم؛ حتى طلبه ى مسؤول که طاقتش را باخته بود، مسحور شد که این دیگر یعنى چه؟ صدق رسول اللَّه چیست؟ هنگامى که همه تشنه شدند و ساکت شدند، ملا توضیح داد که دیروز از این ده و مردم خسته شده بودم. مىخواستم بگذارم و بروم، اما با خودم فکر مى کردم که آیا صحیح است؟ آرام آرام از فضاى ده بیرون رفتم و بالاى آن کوه رسیدم و آن جا نشستم با خستگى ها خوابم برد. در خواب دیدم مردى بزرگ، جلیل القدر سوار بر اسبى سفید از پایین کوه مىتاخت. به حدود من که رسید، ایستاد و به من نگاهى کرد. من از آن نگاه خود را باختم، اما دیدم او با محبت به من نزدیک شد و به من گفت: مبادا که این ده را تنها بگذارى. مبادا که از میان این ها بروى، به این زودى شیطانى مىآید که مىخواهد دین من را ضایع کند و ایمان مردم را به باد بدهد. تو باش، تو پاسدار ده باش! و صدق رسول اللَّه! صدق رسول اللَّه! آن شیطان همین است که مىبینید. اصلاً همه چیزش مثل شیطان است! اعوذ باللَّه من الشیطان الرجیم. مردم که شیطان را در خانه خدا گیر آورده بودند، امان ندادند که بگریزد. چنانش کوفتند که توانش نماند! بیچاره به یاد استاد افتاد؛ چون هنگام ضعف و در گیر و دارها، گذشته ها به یاد مىآیند:«درست است که حرفها را مىدانى، اما هنوز روشها را نیاموخته اى». پیش استاد بازگشت و مدتى ماند و راه ها را شناخت. استاد به او اجازه داد که برود، اما او تقاضا کرد، چندى بمانم. استاد گفت: حالا مىتوانى بروى. برو. مگر مسؤولیت را فراموش کرده اى؟ اما او هنوز کتکها را فراموش نکرده بود. در هر حال آمد و براى این که خودش را بشناسد به همان ده آمد. این بار پشت سر ملا ایستاد و با او نماز خواند و مدافع او شد. اگر مسألهاى پیش مىآمد که ملا به زحمت مىافتاد، او کمک مىکرد و مسائل را جواب مىداد. ملا که مىدید مریدى دلسوز همراه دارد او را به خود نزدیک کرد. اگر از ده هاى اطراف سراغ ملا مى آمدند. ملا او را مىفرستاد. رفته رفته ملا خودش را شناخت و دید منبر کسر شأن اوست. به محراب قناعت کرد و منبر را به او واگذاشت. راستى که راهها را شناخته بود و پستها را بدست آورده بود و ملا را خلع سلاح کرده بود، اما هنوز یک مسأله باقى بود و یک حساب تصفیه نشده بود. یک شب که ملا در کنار منبر نشسته بود و او را بالاى منبر فرستاده بود، او سخن را به معاد و حشر و نشر کشاند و اشکها را از چشمها بیرون ریخت و دلها را به لرزه آورد و دلها را در راه گلو انداخت. آن گاه گفت: یک بشارت مىدهم. من امروز که به فکر قبر و عذاب افتاده بودم، سخت بیچاره شدم. در خواب دیدم که قیامت به پا شده و عذابها آماده گردیده و مردم در چه وضعى هستند. کسى، کسى را نمىشناسد و هر کس از برادرش و مادرش و فرزندش فرارى است. هر کس از دوستش مىگریزد. هر کس سراغ پناه گاهى است. من به یاد رسول اللَّه افتادم. خودم را به او رساندم و گریه کردم. حضرت به من فرمودند. آیا از فلانى - ملاى ده - امانى دارى؟ هر کس یک مو از او همراه داشته باشد در امان است! این بگفت و از ملا تقاضا کرد که مرا امانى بده! ملا که خود را شناخته بود، دستى به صورتش کشید و امانى به او داد! او هم امان را گرفت و بوسید و مردم را تحریک کرد که امانى بگیرند! از اطراف تقاضا شروع شد. با کمبود عرضه، وضع بدى پیش آمد. در میان هجوم جمعیت دیگر مهلت نمىدادند که ملا امانى بدهد، خودشان امانها را از سر و صورت ملا مىگرفتند. چیزى نگذشت که ملا اَمرَد و بىمو شد، اما او ول کن نبود و مردم را به یاد ظلمها و ستمها و آب دزدیدن ها و تجاوزها مىانداخت و زنها را با غیبت کردنها و دروغهایشان تحریک مىکرد. ملا در زیر دست و پاها، خونین و بى رمق افتاده بود که از لاى جمعیت چشمش به بالاى منبر افتاد و با ناله پرسید: آخر تو چه وقت این خواب را دیدى؟ لعنت بر این خواب! او با نگاهى پر معنا جوابش داد: تو چه وقت آن خواب را دیده بودى؟ لعنت بر آن خواب!
کلیدواژه ها:
[ پنج شنبه 93/11/9 ] [ 4:59 عصر ] [ علی اصغر هادی (93) - عضو افتخاری ]
|
||