بعد از زیارت از باب السلام بیرون آمدم همینطور که عقب عقب آمدم و سلامم را دادم، بالای پله روبه روی دارالقرآن کنار درب طلایی دارالسلام یکدفعه یکی هولم داد به جلو!!! اصلا حال و حوصله شوخی نداشتم بدجوری دلم گرفته بود... وقتی برگشتم دیدم فرمانده حوزه بسیج خودمونه، خیلی باهام گرم گرفت بعد از سلام و احوالپرسی بدون هیچ مقدمه ای گفت حاجی مکّه رفتی؟ یک آن عرق سردی روی پیشانیم نشست. گفتم نه چه طور؟! _ میتونی بری؟ دوست داری؟ _ هاج و واج، مات و مبهوت:آره بابا از خدامه! التماس می کنم!!! _ پس حالا که اینطور شد فردا بیا ناحیه تا بهت بگم. _ چی شده؟ چه خبره؟ _ برای بسیج دانشجویی چند تا سهمیه عمره مفرده اومده که بدون نوبت برن ماهم تصمیم داریم یکی شون رو بدیم به شما... گل از گلم شکفت! اصلاً در حال خودم نبودم! نمی دانستم چه می گویم! به پت پت افتاده بودم و زبانم دیگر بند اومده بود! سرم را برگرداندم و یک نگاه به ضریح آقا انداختم، از خجالت سرم را پایین انداختم اشک در چشمانم حلقه زده بود و بغض گلویم داشت نشستم توی صحن گوهرشاد و گفتم یا علی ابن موسی الرضا نوکرتم و شروع کردم به عذر خواهی کردن و ابراز شرمندگی و تشکر و ... فردای آن روز رفتم ناحیه و بهم گفتند ای کاش زوجه داشتی تا با هم بهم گفتن مشکل خدمت داری؟ گفتم نه، چطور؟ گفت هیچی شنیدم پارسال به خاطر خدمت کربلا رو از دست دادی! گفت از پارسال تا حالا ایشالا که درست شده پیگیری میکنم حل میشه به امید خدا. خلاصه کارهایش را انجام دادم و آمدم، باورم نمی شد که جور شود... رفتیم راهیان نور مناطق جنوب و برگشتیم؛ چند روز قبل از عید زنگ زدند که برگه سهمیه ات اومده، بیا بگیر و ببر برای ثبت نام که همین قبل عید باید کاراشو انجام بدی. گفتم مؤمن دو روز دیگه عیده من تا از اصفهان بیام اونجا تعطیلاته نمی شه، نمی تونم. گفت اگر نیای باطل می شه. -میشه کسی رو جای خودم بفرستم؟ - نمی تونم بیام دیره، نمی رسم. - پس باطل میشه... بعد از اینکه قطع کردم تو فکر این بودم که چه کار کنم؟ برم یا نرم؟ که یکدفعه یادم آمد به فرمانده سابق حوزه آقای با ادب که الان در نیروی انسانی مشغوله و مسئول همین کارهاست زنگ بزنم. جریان را بهشان گفتم، گفت اشکالی نداره، بعد از عید بیا، گفتم حاجی پولش چی میشه؟ گفت همه چیزش با خودته، منم گفتم آخه من اینقدر پول ندارم گفت دیگه ثبت نام آزاده و خودت باید بری دنبال شرکت و بقیه چیزاش، اما می تونم یه وام واست جور کنم ولی برای اوایل برج دو جور میشه. روزنه امیدی در دلم روشن شد. بعد از عید رفتم مشهد و برگه را گرفتم هرجا میرفتم برای ثبت نام می گفتند جا نداریم این برگه هم فقط تا برج پنج اعتبار داشت و باید همون موقع ثبت نام می کردم تا بتونم گذر نامه بگیرم آخه پایان خدمت نداشتم و باید گذر نامه موقت یک ماهه می گرفتم پس باید تاریخ سفرم معلوم می بود...چون خروج از کشور میگفتن: باید تاریخ سفرت مشخص بشه تا ما بدونیم دقیقاً برای چه موقع گذر نامه صادرکنیم. چون گذر نامه یک ماهه صادر میشه بعداً به مشکل میخوری! از اینطرف هم کاروان که میخواستن ثبت نام کنن میگفتن یکی از شرایط ثبت نام داشتن گذر نامه دارای چند ماه اعتباره! آخه اگه گذر نامه نداشته باشی و ثبت نام کنی امکان داره صادر نشه یا به مشکل بخوره یا دیر بیاد؛ اینطوری ما زیر سوال میریم و ... رفتم سازمان حج و زیارت، گفتند کاروان ها تا برج پنج پر شده اند فقط قراره یه سهمیه اعلام کنند اگه اون بیاد باید تا نیم ساعت بعد از اعلام ثبت نام کنید و إلا پر میشه ازش خواستم رزرو کنه ولی قبول نکرد از یکی دوتا شرکت شرایط رو پرسیدم گفتن پولش نقد و مدارک هم باید کامل باشه منم که باید همون چند روز ثبت نام میکردم گذر نامه هم که نداشتم خلاصه دوباره ته دلم خالی شده بود که دوباره مثل پارسال میخوان بذارنم توی کف و بهم حالی کنن که بی لیاقتم!!! اتفاقاً همون روزها ایام فاطمیه بود و بچه های دانشکده تصمیم داشتن نمایشگاه بزنن منم می رفتم کمکشون و همراهشون بودم. روز اول سید رسول رو توی دانشکده دیدم، (سید اولین مسئول بسیج دانشکده است که قبل از اینکه ما بیایم دانشکده فارق التحصیل شده بود). توی مسابقات اذان اوقاف سال 87 باهم آشنا شدیم، بعد که مسئول بسیج شدم بیشتر بهم نزدیک شدیم. اتفاقی اومده بود دانشکده، تا منو دید گفت: نامرد! حالا دیگه میای مشهد و ما رو خبر نمی کنی؟! حالم خوب نبود و دپرس بودم جریان رو براش تعریف کردم و گفتم که دیگه بی خیال شدم اگه بشه می خوام استاد راهنمامو ببینم و برگردم گفت نه من درستش می کنم تو فقط برو دنبال گذرنامت من جاشو پیدا می کنم. بهش گفتم پول ندارم گفت برو درستش می کنم. صبح ها ساعت چهار که نماز می خوندم دیگه نمی خوابیدم مستقیم می رفتم نظام وظیفه برای گذر نامه خیلی اذیتم کرد مثل پارسال شده بود دیگه داشتم نا امید بهم گفته بودن باید بری تهران و برگردی تا بیاد طول می کشه همه این کاراش شد و معلوم بود که دیگه میشه. الان که دیگه داشت می شد گفتن باید تاریخ سفرت معلوم باشه تا بهت گذر نامه بدیم وگرنه نمی شه چون که موقته. شرکت ها ی مسافرتی هم می گفتن باید گذر نامه داشته باشی تا ثبت نامت کنیم از اون طرف هم اومدن و حاضرشدن گذر نامه کلی طول میکشید و باید یه شرکت مسافرتی پیدا می کردم که برای حداقل چهل ، پنجاه روز دیگه پرواز داشته باشه واز طرفی قبل از برج پنج هم باشه که اعتبار فیش تموم نشه و از طرفی ارزان هم باشه و از طرفی چند روزی هم بهم مهلت بده تا گذر نامه برسه و همه جوره محدود شده بودم و تحت فشار بودم دپرس دپرس اعصاب زیر صفر و خیلی شکننده؛ حرم تنها جایی بود که برای اون حال و هوا میتونستم خودمو خالی کنم و نمایشگاه بی بی فاطمه زهرا3 بهترین کار و سرگرمی برای اون شرایط خاص. یه روز توی نمایشگاه بودم همه رفته بودن کلاس منم که کلاس نداشتم و فقط برای کارای همین حج رفته بودم مشهد داشتم برق نمایشگاه و سیم کشی و اینا رو درست می کردم تو غرفه خونه حضرت زهرا نشسته بودم و داشتم کار می کردم برق کاری صحنه درب سوخته؛ داشتم آتیش پشت در رو با یه لامپ قرمز طراحی میکردم، واسه خودم نوحه میخوندم عصبانی و با تحکم گفت تو پدر ما رو در آوردی نه نشد! سرمو انداختم پایین و خواستم برگردم که گفت بذار یه بار دیگه نگاه کنم سایت رو باز کرد و بعد از مدتی کم گفت دوتا جای خالی هست مثل اینکه دنیا رو بهم دادن گفتم بنویس حاجی جون مادرت بنویس: حسین رضایی..... - کجا؟ - یکی مال تربت حیدریه و یکی هم سبزوار. -عیبی نداره بنویس حاجی؛ -نمیشه که مال شهرستانه قبول نمیکنن!! -حاجی تورو خدا من خودم شهرستانی ام!! -خیلی خوب برگه ثبت نامتو بده -نیاوردم - من هیچ قولی نمیدم حتی تا سی ثانیه دیگه پرنشه جای خالی بمونه ها! - تورو خدا مشغولش کن تا چند دقیقه دیگه برمیگردم... سوار موتور شدم از پشت استانداری تا دانشکده تو خیابون سناباد؛ تمامشو از پیاده رو با هشتاد و نود تا سرعت رفتم آخه همه خیابوناش یه طرفه بود و رسیدم کیفمو برداشتم و برگشتم رفتم تو تموم مسیر راه فقط میگفتم یا زهرا یا زهرا ... رسیدم پر نشده بود اسممو نوشت گفت فردا برو تربت حیدریه پروازشو بزن. صبح زود بود رفتم تربت تا برگه رو دید که مال مشهد بود گفت کدوم احمقی تورو ثبت نام کرده؟! گفتم آقا بیخیال شو تقصیر منه که خیلی اصرار کردم ایشون خواست فقط یه ثوابی کرده باشه براش دردسر درست نکن نخواستم میرم اسممو خط می زنم. یه ذره فکر کرد و گفت شما که تقصیری نداری با هزار امید اومدی اینجا که ثبت نام کنی باشه حالا یه کاریش میکنم یه چند باری پس زدو پیش گرفت ... - فردا بیا اداره حج و زیارت اگه شرکت مشهدی پیدا نکردم همین جا ثبت نامت می کنم - نه بنویسیدش -نه صبر کن برو فردا بیا. فرداش رفتم اداره آخه ایشون رابط حج و زیارت تربت و مشهد بود مسئول شرکت مسافرتی ستاره نور؛ بهم گفته بود عکس و مدارک دیگه رو آماده کنم بدم بهش جریان گذرنامه رو گفتم که باید تاریخ سفر معلوم باشه اولش خیلی ناراحت شد و باز دوباره گفت قسمته که تو با ما بیای اشکال نداره یه نامه بهت میدم ببر ایشالا که درست میشه. رفتم اداره همه مدارک رو دادم گفت تمامه میمونه اصل مطلب!! من فقط یه فیش 1185000تومانی هست رو باید پرینت بگیرم بهت بدم بری برای پرداخت، حالا هرجای اداره که میرفت پرینتراشون یا خراب بود، یا نصب نبود، یا جوهر نداشت، یا به شبکه وصل نبود!! خلاصه با هزار مکافات فیش رو به من داد و گفت پنجاه هزار تومان هزینه فرودگاه و ... میشه بده خودم برات میریزم منم دادم بهش و خواستم بیام دم در که بهم گفت آقای رضایی! امروز چهارشنبه است اگه تاشنبه این پول رو نریزی خود به خود باطل میشه !! انگار یه سطل آب سرد روسرم ریختن یه لبخند سرد و تلخ از اونا که به هرکی بزنی دلش واست کباب میشه رو لبم نشست و با چشمانی اشک آلود زدم بیرون تو این فکر بودم که آخه من تو دوروز یک و دویست پول از کجا بیارم اونم بعد از عید! اون وام هم که تا برج دو جور نمیشه تازه اگه بشه! الان تازه بیست و دوم برج یکه بعدش هم ضامن از کجا بیارم و با پول وام برای چی برم مکه؟ و... تو دانشکده سید رو دیدم اومده بود برای جلسه فارغ التحصیلان پرسید چی کار کردی؟گفتم آره اینجوری شده حالا دوتا ضامن می خوام برای وام. - آخه مرد حسابی با پول وام که کسی مکه نمیره! - خب ندارم چیکار کنم؟ - شماره حسابتو بده من برات بریزم خندیدم گفتم با پول وام نمیشه ولی با پول قرض میشه هان؟! ناراحت شد و گفت قرض چیه مرد حسابی؟! حالا از اون اصرار و از من انکار!! خیلی دلم رفت و بعد از یک ساعت پیام داد اخوی پول رو ریختم به حسابت اگه بازم لازم داشتی بگو. خیلی دعاش کردم هم توی حرم امام رضا و هم بعد از نمازم مامان و بابا هم خیلی دعاش کردن. خلاصه پول رو ریختم به حسابشون دیگه خاطرم جمع شد و رفتم نامه رو گرفتم و افتادم دنبال گذرنامه اونجا گفتن نامه معتبر نیست دانشکده باید نامه رو بده این مسیر کذایی رو برگشتم ... رفتم دانشکده نامه را گرفتم و بردم گفتن ایراد داره باید عوض بشه اون همه راهو برگشتم باز صبح ازدوباره! خلاصه بعد از کلی دویدن گفتن فردا ساعت ده برو اداره گذر نامه؛ فرداش رفتم گفتن اسمت نیست! - نیست! زنگ زدم از مسول امور دانشجویی دانشکده که خدا خیرش بده برای این سفر خیلی زحمت کشید شماره سازمان نظام وظیفه رو گرفتم. گفتن تا نیم ساعت دیگه می فرستیم یک ساعت بعدش هنوز نیومده بود زنگ زدم گفتن سیستم قطعه!! دوساعت بعدش زنگ زدم: مسولش رفته بیرون و برگرده!!حالا که سر ظهره و اونا فرستادن اینجا سیستم قطع بود و منم که کارت ملی نداشتم و گم کرده بودم فقط یه برگه داشتم که به اون گیر دادن و خلاصه پدرمون رو در آوردن ولی بالاخره شد گفتن برو پلیس10+رفتم اونجا گفت اول باید پونصد هزار تومن پول نقد بریزی به حساب نظام وظیفه و یه ضامن هم بیاد پونزده ملیون وسیقه امضا کنه تا کاراش انجام بشه... دیگه داشتم دق می کردم، خدایا اینو کجای دلم بذارم؟ پونصد هزار تومن پول نقد از کجا بیارم؟ به کی بگم آخه؟ به سید بگم؟!آخه بچه چه قدر تو پررویی؟ به بابا بگم؟! اونم نداره.به دوستام بگم؟! خب نمیگن مگه واجبه که باپول قرض بره مکه؟... مامان زنگ زد و گفت چه خبر گفتم هردم از این باغ بری می رسد و جریان رو براش گفتم ،گفت بابات قراره یه وام بگیره اگه جور بشه امروز فردا بهش میدن میگم برات بریزه و دیگه چیزی نگفت. فقط به بابا و مامان وگفته بودم که میخوام برم مکه و از دوستان سید خبر داشت حتی داداش هام هم خبر نداشتن به مامان و بابام هم گفته بودم که به کسی خبر ندن تا قطعی بشه چند دقیقه بعدش مامان زنگ زد و گفت محسن(داداش بزرگترم)میگه شماره حسابتو بده تا برات بریزم گفتم چرا به اونا گفتی؟ قرار بود به کسی نگی! گفت اینجا بودن فهمیدن !! گفتم امروز یک شنبس اونجا چیکار میکنن مگه سر کار نیس؟ روز جمعه محسن اونجا نیومد سرکار بود الان که یک شنبه است اومده ؟! (آخه داداشم خونش خود اصفهانه و ما فریدونشهریم و هر دوهفته یک بار سر میزنه بخاطر مسافت زیادی که هست و اقتضاعات شغلی ای که داره). گفت دیشب خواب بد دیدم و دلم براش تنگ شده بود و زنگ زدم بهش اونم دید نگرانم پاشده اومده اینجا شب هم بر میگرده! خلاصه شماره حسابم رو دادم و داداشم پول رو برام ریخت واقعاً دیگه بریده بودم که داداشم به دادم رسید دعا می کنم هرچه زودتر با خانومش و بچه شون ان شاءلله برن زیارت خونه ی خدا. برای ضامن هم بابای یکی از بچه های ساکن مشهد که خدا خیرش بده اومد و ضمانت نامه رو امضا کرد. رفتم پلیس10+ فرم هارو پرکردم گفت کارت بده برای پول بهش دادم هرکاری کردیم نشد!!! دوسه تا دستگاه رو امتحان کردیم نشد! تو چند تا بانک رفتم بازم نشد از مسئول باجه پرسیدم جریان چیه هرجا میرم پول نمیده میگه کارت نامعتبره؟ گفت رمز های بانک ملی لو رفته به همین خاطر چندروزی حساب ها مسدوده وای خدا کلم داشت سوت می کشید! دیگه - چته چرا اینقدر دمقی؟ - هیچی -طوری شده؟ -یهو به ذهنم رسید ازش بگیرم بعد بهش پس بدم گفتم پول نقد داری؟ باحالت خنده: برای پول اینجوری شدی؟ -داری یانه؟ - چقدر می خوای؟ -هفتاد تومن! - مرد حسابی اگه من هفتاد تومن پول نقد داشتم تا حالا یکی رو کشته بودم!!! ولی تو کارتم دارم. -تو کارت که خودمم دارم ولی نداد میگه رمزای بانک ملی لو رفته فعلاً حسابا مسدوده راستی کارتت چیه؟ - تجارت -پاشو پاشو بدو ببینم یالا!!! دنیا تو مشتم بودرفتیم با هم بانک پولو گرفتیم رفتیم پلیس10+ طرف تا منو دید گفت چرا دیر کردی جناب سرهنگ همین الان رفت برو فردا بیا!!!
[ دوشنبه 93/10/15 ] [ 10:36 عصر ] [ حسین رضایی (87) ]
|
||