اکثر ما آدما به دلایل گوناگون علاقه ای به نوشتن خاطرات نداریم شاید منم یکی از همین آدما باشم اما معتقدم لحظه لحظه زندگی خاطرست که هر لحظه صفحه ای ازش ورق
می خوره. جمعه یک روز پاییزی بود. بر اساس علاقه درونیم به مزار شهداء، هر از چندی که شزایط پیش میومد میرفتم بهشت رضا. اون روز از شب قبلش با جواد و یا احمد (جواد خسروی و احمد محمدیان هم اتاقیام در مشهد) برنامه ریخته بودیم که فردا بریم اونجا. جواد اون روز رفته بود حرم شایدم نرفته بود و با هم بودیم دقیق یادم نیست اما قبل رفتن به حرم به سمت جمعه بازار کتاب حرکت کردم. اونجا که رسیدم طبق معمول در بین کتابا پرسه می زدم تا اگه کتابی به چشمم بیاد بخرم. چند دقیقه ای توی بازار می چرخیدم اما کتاب درسی نخریدم. همین طور که کتابا رو نگاه می کردم رسیدم به آخر جمعه بازار و آخرین کتابفروشی که مربوط به کتب مهندسی و برق و کامپیوتر بود. یهو در بین کتابای مهندسی یه کتاب کوچک نظرمو جلب کرد. «پرنده آسمان میمک» که زندگی شهید مهدی میرزایی رو نوشته بود. در همون لحظه دلم شکست با خودم گفتم الهی بمیرم که تو شهید در بین این کتابای مهندسی غریب باشی. کتابو خریدم. داشت دیر میشد سریع خودمو به حرم پیش جواد رسوندم. با هم رفتیم سوار اتوبوسای بهشت رضا شدیم. مثل همیشه وقتی اونجا رسیدیم سر مزار برخی از شهدا نشستیم و فاتحه خوندیم و بعدش بین قبر شهداء کمی قدم زدیم. فکر می کنم چهل و پنج دقیقه یا یک ساعتی شد که اونجا موندیم. داشتیم میرفتیم که بریم سوار اتوبوسا بشیم و برگردیم از همون قبر اولی که اومده بودیم به همون سمت داشتیم برمی گشتیم که یهو نگام به یه قبر افتاد. حرکتمو کم کردم با خودم گفتم وای خدا این چرا اینقده برام آشناست. دو ثانیه نگذشت گفتم: جواد؟ جواد صبر کن. این خیلی برام آشناست. جواد برگشت همون طوری که محو عکس شهید شده بودم ناخود آگاه کتابی که از جمعه بازار خریده بودم رو در آوردم یه نگاه بهش انداختم دیدم این شهید همین شهیدیه که کتابشو خریدم. اون لحظه خیلی برام زیبا بود و زیبا خواهد بود. این یکی از بهترین خاطرات دوران دانشجوییم در مشهده. اون لحظه رو هیچ وقت فراموش نمی کنم...