انگار روزیام نبود هیچ مطلبی برای ویژهنامهی غدیر داشته باشم. هرچه تلاش میکردم به درِ بسته میخورد. فرصت داشت تمام میشد که به ویدئوی شبکهی تلویزیونی «اهلالبیت(ع)» برخوردم: «نگاه به امام علی(ع) مسلمانم کرد». به! خوراک خودم است! هم تازهمسلمان و هم با محوریت امام علی(ع). ولی هرچه فیلم را نگاه کردم، نشانی از نقش امیرالمؤمنین در مسلمان شدن «علی اسمارت» ندیدم. با نومیدی ذهنم را در غدیر خم به پرواز درمیآوردم و دنبال مطلبی میگشتم که مستقیم از غدیر و امیرالمؤمنین(ع) بگوید. ناگهان این فکر از ذهنم گذشت: مگر میشود علیبنابیطالب(ع) در داستان هدایت علی اسمارت و اینهمه تازهمسلمان دیگر نقشی نداشته باشد؟ پس ثمرهی آنهمه از خودگذشتگی، آنهم هفتاد روز پس از بیعت همگانی عدیر خم، چه بود؟ امام علی(ع) همین روزها را میدید که سکوت کرد و همهی سختیها را به جان خرید. از کنار آنهمه فتنه، آنقدر زیبا و آرام عبور کرد تا امروز، علی اسمارت هم در «لانگبیچ»، جنوب کالیفرنیا، از لابهلای علیستیزی گمراهان عالم، نور علی(ع) را ببیند و اسم فرزندانش را هم علی، مهدی و زینب بگذارد. هلههولههای معنوی! در لانگبیچ انواع و اقسام آدمها با ادیان و عقاید گوناگون زندگی میکنند، بنابراین همهجور عقیدهای دم دست آدم هست. پدر و مادرم در ده? 1960 «هیپی» بودند و به جاهای مختلف میرفتند. پدرم از ادیان بودایی و مسیحیت تأثیراتی پذیرفته بود. مادرم هم در خانوادهی مسیحی بسیار معتقدی بزرگ شده بود، اما خودش چندان به مسیحیت پایبند نبود. من چندان مثل بقیهی بچهها نبودم. دربار? دین کنجکاو بودم. هیچوقت قانع نمیشدم که آدم هر گناهی که خواست، مرتکب شود و فقط روزهای یکشنبه به کلیسا برود و توبه کند. این خیلی منافقانه است. همیشه دربارهی عقاید مسیحیت سؤال میکردم و نمیتوانستم این حرف را قبول کنم که ایمان بیاور و دیگر کار تمام است. من و برادرم همیشه با کشیش دربارهی مسائل دینی بحث میکردیم و هیچوقت از پاسخهای او قانع نمیشدیم. او تقریباً من را از دفترش بیرون میکرد. آنها از سؤالات عمیق اعتقادی خوششان نمیآید، چون خودشان هم از خلأهای موجود در عقایدشان خبر دارند، همچنان که من خبر داشتم. بیشتر اوقات پاسخ قانعکنندهای نداشتند. برای همین همیشه به اخلاق و امور خیریه و چنین چیزهایی اهمیت میدهند که کارهای بسیار خوبی است و من هم از این بابت خیلی خوشحال بودم که بالاخره چنین چیزهایی هم در این دین هست، اما بیشتر مثل هلههوله بود و من به غذای کامل و مغذی نیاز داشتم. بنابراین همچنان به سؤالات دینیام ادامه میدادم و باز هم پاسخ قانعکنندهای دریافت نمیکردم. مادرم خیانت کرد! تصمیم گرفتم خودم دستبهکار تحقیق دربارهی دین شوم. البته هیچکس دلیل اینهمه کنجکاوی من را نمیفهمید، چون آنها هم بهخاطر پدر و مادرشان مسیحی شده بودند. یعنی اگر واقعاً ازشان میپرسیدی چرا مسیحیت را انتخاب کردهای، متأسفانه مثل بیشتر مسلمانان، همان جواب قرآن را میدهند که ما پیرو عقاید «آبائنا الأوّلین» هستیم. بیشتر مردم، از جمله مسیحیان، این مسأله را جدی نمیگیرند و دربارهی دین تفکر عمیق ندارند. برادرم در کلاسهای آمادگی کلیسا برای مراسم «تأیید» (چیزی شبیه سن تکلیف مسلمانان) شرکت میکرد و میگفت فضای آن کلاسها هم مثل کلاسهای دیگر بود که همه فقط به فکر گذراندن کلاس و امتحان و نمره بودند. ولی دین برای من بالاتر از این حرفها بود. بحثهای دینی من همچنان ادامه داشت. کشیش از سؤالات من عصبانی میشد و پدربزرگم هم. مثلاً میدیدم در پاورقی انجیل یوحنا نوشته است «نویسنده: نامعلوم». میپرسیدم: این انجیل را یوحنا نوشته است؟ میگفتند: بله. میگفتم: همان یوحنای حواری؟ میگفتند: دقیق معلوم نیست، ولی بالاخره اسمش یوحنا بوده! کلیسا چندین کلاس دربارهی اسلام هم برگزار میکرد که پر از تبلیغات منفی علیه این دین بود. بنابراین وقتی مادرم گفت که تصمیم گرفته مسلمان شود، ما شوکه و عصبانی شدیم و احساس وحشت کردیم. احساس میکردیم به ما خیانت کرده است. زندگی با گیتار و سیگار این ماجرا باعث شد که من کنجکاویام را نسبت به ادیان از دست بدهم. به این نتیجه رسیدم که هیچ دین قاعدهمندی وجود ندارد؛ همهی این ادیان ساخت? دست بشرند و هر دینی بالاخره درصدی از حقانیت را در خود دارد. یقین کردم که همهی ادیان، تحریفشدهاند و اصلاً بعضی آدمها برای کنترل آدمهای دیگر این ادیان را اختراع کردهاند. به دنیای پرهیجان و سرکشیآور نوجوانی پا گذاشتم و مثل همهی همسنوسالهایم بهسمت موسیقی و تفریحات اینچنینی رفتم. با دوستانم یک گروه موسیقی تشکیل دادیم. هرکس که از بیرون، زندگی من را میدید، تصور میکرد همهچیز روبهراه است و من هیچ کموکسری ندارم، ولی خودم از درون احساس خلأ میکردم. احساس دلمردگی. یادم هست روزی داشتم در حال گوش کردن به موسیقی، سیگار میکشیدم و آرزو میکردم کاش مثل همان دود سیگار به هوا میرفتم و ناپدید میشدم. زندگی برایم پوچ و بیمعنی شده بود و هیچ رشد معنوی احساس نمیکردم. همچنان به دنبال معنای زندگی بودم، ولی هیچچیز قانعم نمیکرد. ثابت میکنم که اسلام... یک روز قرار بود قطعهای موسیقی ضبط کنیم که برادرم از راه رسید. ناگهان گیتارها را از برق کشید و همهچیز را به هم ریخت. من رهبر گروه بودم و خیلی عصبانی شدم. سرش داد زدم که: این چهکاری است؟ ما چند سال است داریم زحمت میکشیم که به این مرحله برسیم. اگر این آلبوم فروش برود کلی پول گیرمان میآید و... . کاش این صحنه را ضبط کرده بودم. همه عصبانی بودند و او با آرامش تمام، سر جایش نشسته بود و گفت: من مسلمان شدهام! من اهل زدوخورد نیستم، ولی با شنیدن این حرف از کوره دررفتم و رفتم با او دستبهیقه شوم که بچهها جلویم را گرفتند. فریاد زدم: یعنی چه که مسلمان شدهام؟ تو چهکار کردی؟ آرامتر که شدم، با اطمینان خاطر گفتم: بسیار خوب! مسلمان شدهای؟ عیبی ندارد. ولی من به تو ثابت میکنم که اسلام راه حق نیست. مادرم پیش از آن چند کتاب اسلامی به من داده بودم که اصلاً نگاهشان نکرده بودم. ولی بعد از مسلمان شدن برادرم، همهی کارها را تعطیل کردم و چسبیدم به مطالعه. به دنبال تناقضهای قرآن تصمیم گرفتم قرآن را از اول تا آخر بخوانم، هرچند هیچیک از مسیحیان کتابمقدس را هم کامل نمیخواند. مطمئن بودم که تناقضات بسیاری در قرآن پیدا خواهم کرد. ولی با خودم گفتم: اگر قرار است دربارهی اسلام تحقیق کنم، باید اول همهی پیشزمینههای ذهنی خودم را کنار بگذارم و نگاه بیطرفانهای به موضوع داشته باشم. بنابراین همهی کوفتوزهرماریها را کنار گذاشتم! سبحانالله! هرچه در قرآن جلوتر میرفتم، میدیدم به سؤالاتم بیشتر جواب میدهد. هرجا که در کتابمقدس شبهه یا ابهامی داشتم، قرآن جوابش را میداد و حتی گاهی توضیحات بیشتر و تکمیلی نسبت به روایت کتابمقدس ارائه میکرد. انگار خدا دقیقاً ذهنم را خوانده بود و احساس میکردم که فلان آیه را دقیقاً در پاسخ به فلان شبههی من نازل کرده است. یادم هست حدود یک هفته همهی کارها را تعطیل کردم. سر کار نمیرفتم. مدرسه نمیرفتم. فقط قرآن میخواندم، آنهم ترجمهی انگلیسیاش را. بعد از یک هفته، با خودم گفتم: این کلام حق است و هیچ راه گریزی از آن نیست. هیچ انسانی نمیتواند چنین کتاب جامع و شگفتآوری بنویسد. این کتاب قطعاً از جانب خداست. در دل مسلمان شده بودم، ولی نمیخواستم تصمیمم از سر احساسات باشد. وقتی یقین کردم که اسلام دین حق است، دیگر نمیتوانستم معطل بمانم و باز هم سبکوسنگین کنم. حالا اگر هم میخواستم به اسلام نیاورم، دیگر نمیتوانستم. شاید اگر کسی تهدیدم میکرد، ظاهراً از مسلمان شدن دست برمیداشتم، ولی در دلم نمیتوانستم اسلام را کنار بگذارم. حقانیت اسلام مثل روز، روشن است. از زمانی که مسلمان شدهام، چیزهایی که قبلاً برایم جذابیت داشت، دیگر جاذبهای ندارد. دیگر عاشق موسیقی نیستم و دوست ندارم به کنسرت بروم و... . وقتی من و برادرم مسلمان شدیم، گروه موسیقی از هم پاشید. در آن جمع، دوستی به نام «مایک» داشتم که پس از مسلمان شدن چند سال او را ندیدم. بعد از چند سال که دیدمش، او هم مسلمان شده بود. اسلام یعنی همهچیز قبل از 11 سپتامبر در یک شرکت بزرگ کار میکردم و خیلی راحت دربارهی مسلمان شدنم حرف میزدم. ولی پس از آن، من را بهخاطر دینم اخراج کردند و حالا خیلی وقتها مجبور میشوم تقیه کنم. ما در میان بستگان، مثل پدربزرگ و مادربزرگم، هم خیلی مشکل داشتیم. چون در اسلام نمیتوان قطع رحم کرد و ما باید هم با آنها رابطه میداشتیم و هم احساس منفیشان را تحمل میکردیم. از این اتفاقات زیاد میافتد، ولی هیچیک از اینها با لذتی که از مسلمان شدن به دست آوردهام، برابری نمیکند. مسلمانی که هیچچیز نداشته باشد، همان اسلام برایش کافی است، ولی کسی که همهچیز داشته باشد و اسلام را نداشته باشد، چه دارد؟ وقتی ما در دههی 90 مسلمان شدیم، نه اینترنتی بود و نه ارتباطات وسیع امروز. مجبور بودیم برای پیدا کردن یک کتاب اسلامی، کتابفروشیها را بگردیم یا برای پیدا کردن مسلمانان دیگر به این در و آن در بزنیم. ولی امروزه کار برای مردم خیلی راحتتر شده و همهچیز در دسترس است. البته قبول دارم که تازهمسلمانان در میان مسلمانان دیگر هم احساس غربت میکنند. چون متأسفانه مساجد و مراکز اسلامی معمولاً متعلق به کشور یا فرهنگ خاصی هستند و تازهمسلمانان در این محیطها احساس بیگانگی میکنند. ولی به نظر من باید از همین فرصتها برای خودسازی استفاده کرد. قرار نیست همه در خدمت ما باشند و ما باید خودمان را تقویت کنیم تا بتوانیم بر این مشکلات پیروز شویم. مسلمانان صدر اسلام مشکلات بسیار بیشتری نسبت به ما داشتند. ما هیچوقت نمیتوانیم مشکلات خودمان را با مصائب امام حسین(ع) مقایسه کنیم. خاک پای امام حسین(ع) الحمدلله از زمانی که مسلمان شدهام، فعالیتهای دینی زیادی انجام میدهم. از کارهای اقتصادی و مشاوره گرفته تا نوشتن و کارگردانی نمایشنامه دربارهی امام حسین(ع). کتابی هم در مورد جهاد اکبر نوشته و تلاش کردهام این مفهوم را برای مردم آمریکا تبیین کنم. البته من کسی نیستم و خیلیها بهتر از من هستند که باید با آنها مصاحبه کنید، ولی من هم به سهم خودم کارهایی کردهام. مهمترین چیز، خلوص نیت است. وقتی برادرم میخواست مسلمان شود، با خلوص نیت از خدا خواست که هدایتش کند. لازم نیست آدم مدرک دانشگاهی داشته باشد و یا زبان عربی بداند. فقط کافی است بین خود و خدا نیتت را خالص کنی. گاهی فکر میکنم چنانکه باید از لحاظ معنوی پیشرفت نکردهام. البته تلاشهایی بوده، ولی باز هم میبینم خیلی کارها میتوانستم بکنم که بر زمین مانده است. آدم وقتی به شخصیتی مثل امام علی(ع) نگاه میکند، یا امام حسن و امام حسین(ع)، یا اصلاً از اینها گذشته، کسانی مثل سلمان، ابوذر، مختار، امام خمینی، میبیند که چقدر از ما جلوتر بودهاند. ما در مقایسه با آنها اصلاً خجالت میکشیم اسم خودمان را مسلمان بگذاریم. من کسی نیستم که به دیگران توصیهی اخلاقی کنم، چون اصلاً به چنان شخصیتهایی نزدیک نیستم. اگر چیزی هم دارم، بدون تعارف، از خاک پای امام حسین(ع) است. حتی لایق بوسیدن پای ایشان نیستم. ولی آدم هرچه هم پایین باشد، میتواند خودش را بالا بکشد. کلید این ترقی و تعالی، خلوص نیت است. اگر این را داشته باشی، نه اینترنتی لازم است نه کتابی. پ.ن.
[ سه شنبه 93/7/22 ] [ 4:4 عصر ] [ دکتر احمد عبدالله زاده مهنه (91) ]
|
||