نصر بن ابی نیزر
شاهزاده شهید
- عزیزم نصر، این خانواده خاندان رحمت و معرفت، پایگاه وحی و ایمان و معدن رسالت و ناشران فرهنگ قرآن عزیزند. رستگاری فرجام زندگی آنانی است که با اینان همراهند. من چشم دارم که چشم از این خاندان نگیری و در دفاع از حریم و آرمانشان رنج و سختی پذیری و در راه پاسداری از آنان بمیری. جان پدر، من کودک بودم که با رسول خدا دیدار کردم. چنان شیفته و واله سیرت و سخن و سلوک او شدم که اسلام را پذیرفتم و پس از آن سایه محبت و لطف او را هماره بر سر خویش احساس کردم.
زادگاه من حبشه است. من پرورده فضای اشرافی کاخ نجاشیام. میدانی، روزگاری که مهاجران مکه به حبشه آمدند، پدر من مرهم بر زخمهایشان گذاشت. پناهشان داد. مهربانانه آنان را نواخت و حتی نمایندگان اشراف قریش را که به امید بازگرداندن مهاجران به حبشه رفته بودند با خواری و خفت از خویش راند و با شنیدن آیات قرآن چنان محو شکوه و شوکت شگفت وحی محمدی شد که بر عزت و رفعت مهاجران افزود و لطف ویژهشان نمود.
- پدر جان، من دل به این دلسپردگان محبوب دادهام. همه هستی من پروانه این شعلههای آسمانی است. جان من میان اشارتهای حسین سعی و صفا میکند. ضربان قلب من، هماهنگ با لبان اوست. من عاشقم و رسم عاشقان سرسپردگی است.
عزیز بصیرم نصیر، حال که دل سپردهای این آیینه روشن خدا را، بگذار بیشتر بگویم. میدانم هر چه بیشتر بدانی شوریدهتر میشوی. هر چه بشناسی شرار شیدایی تو بیشتر بال و پر میگیرد. شناخت خوبتر خوبان، پل رسیدن به خوبی است. قدر خوبان را دانستن قدر یافتن است. قصه نمیگویم. حقیقت است. اینکه میگویم نمی از دریاست و ذرهای از آفتاب. به چشم خود دیدهام و میگویم. خوب گوش کن. اینکه دوستش میداری فرزند کسی است که جلوهگاه هزار فضیلت از این دست است. او همان علی (ع) است که من شناختم و دیدم.
یادم هست در مزارع بُغیْبَغه در نزدیکی بقیع، عرقریزان و پرنشاط کار میکردم. روزی امام عزیزم و مولای مهربانم علی (ع) به دیدارم آمد. چهره رنگ پریده بود. نشان گرسنگی را در سیمایشان خواندم. پرسید: ای ابانیزر، نزد تو طعامی یافت میشود؟
شرمنده و سرافکنده گفتم: طعامی در خور نه، کدویی است که با روغنی نامرغوب پختهام.
فرمود: همان را بیاور.
آنگاه به سمت جویباری رفت که اندکی آب زلال در آن جریان داشت. دستها را شست و بازگشت. اندکی از غذا تناول کرد و دوباره کنار جویبار رفت و دستهایش را با ماسهها شست و بر لبان سپید پاکیزهاش کشید و خشک کرد و گفت: آنکه با انباشتن شکم دوزخی شود خداوند از رحمت خویش دورش خواهد کرد.
کلنگ را برداشت. درون قنات رفت. به کندن مشغول شد. آب کند و اندک بیرون میزد.
امام از قنات بیرون آمد. دانههای درشت عرق را از پیشانی گرفت. نفس نفس میزد. دیگر بار به درون قنات بازگشت. صدای پیاپی کلنگ شنیده میشد. من در این موسیقی دلنشین، چشم به راه ترنم آبی بودم که از زیر کلنگ جستن گیرد. چنین شد. آب به سان گردن شتر سر آورد. امام بیرون آمد.
لباس خیس بود و چینهای پیشانی را دانههای شفاف و درشت عرق پوشانده بود. تبسم کرد.
آرام گفت: خدا را گواه میگیرم که این قنات، صدقه است. آنگاه نوشت: «این صدقه بنده خدا، علی امیرالمؤمنین است که هر دو مزرعه را وقف نیازمندان و درماندگان مدینه نمود مگر آنکه حسن و حسین بدان نیازمند شوند. اگر چنین شد، ملک خالص آنان خواهد بود و دیگران را در آن حقی نیست.»
این آب جوشان را ابونیزر نامید. نام من با این چشمه همره شد. احسان مولا را ببین که نام خویش را بر آن ننهاد.
عزیز جانم نصر، این سیرت پسندیده و جلوهای از جمال جمیل و خصال بیبدیل مولایم علی بود. حسین نیز چون اوست. او کنیزکی را به پاس هدیه دادن گلی ساده، که انبوه در هر گوشه میتوان یافت، آزاد کرد.
او لطیفتر از حریر است با دوستان و برندهتر از شمشیر با دشمنان. مباد رهایش کنی. پیامبر حسین را چراغ هدایت خوانده است و سفینه نجات. در تاریکی زمان با او باش و در آشوب طوفان با وی همسفر.
- پدر جان چنین خواهم بود. من در او حقیقتی یافتهام که در هیچ کس یافتنی نیست.
نصر هماره طنین سخن پدر را در گوش احساس میکرد. پس از شهادت مظلوم مدینه، حسن مجتبی (ع)، هیچ عماد و تکیهگاهی جز مولایش حسین برنگزید.
روز بیست و هفتم رجب، همراه و هم رکاب قافله عشاق از مدینه آهنگ مکه کرد. هنگام ورود به مکه و دیدار کعبه با خدای خویش عهد و میثاق بست که هیچگاه و هیچ جا امام خویش را رها نکند. در طواف کعبه و گسستن از طواف برای همسفری با مولای خویش، با اندوه و دریغ و درد میخواند: یعرفونَ نعمهی الله ثُمَّ یُنکرونها و اکثرهم الکافرون.
مگر در روزگار ما نعمتی فراتر از حسین هست؟ میشناسندش و همراهی نمیکنند. میدانند فرزند پیامبر و تنها حجت خدا بر زمین است و به یاریاش برنمیخیزند. فردا عذرخواهی چه سود؟ فردای پشیمانی و افسوس را چه خاصیت؟ کاش میشنیدند که خداوند محاکمه و سرزنش خواهد کرد آنان را در عذرناپذیری رستاخیز: وَ یومَ نبعثُ مِنْ کُلّ امهی شهیداً لا یُؤذنُ للّذینَ کفروا و لا هُم یَسْتَعتبون.
آن روز گواهان برانگیخته نه اذنشان میدهند و نه عذرشان را میپذیرند. وای بر آنان.
نصر یاریگر حسین شد و منزل به منزل پا به پای یاران سلحشور و پر شور و پاکباز به کربلا رسید. کربلا برای او نامی بیگانه نبود؛ از پدرش شنیده بود. از پدر این روایت پیامبر را شنیده بود که: اِنّ ابنی یُقْتَلُ بِاَرضٍ العراق الّا فَمَنْ شَهِدَهُ فَلینصُرهی.
نصر، نصرت فرزند پیامبر را کمر بسته بود.
پس از شب عاشقانه تهجد و ترنم و تلاوت، صبحگاهان بر اسب خویش نشست. باره سرخگون او با یالهای بلندهشته، چونان کوه سوار خویش را استوار نگاه داشته بود. شمشیر صیقل خورده در کف او بیقراری میکرد و جان روشن او بیتابتر، از روزن تن سر میکشید و سر پریدن داشت.
به اشارت عمر سعد تنی چند از سپاه کوفه، مأموریت پی کردن اسب نصر را عهدهدار شدند. وقتی پرواز تیرها آغاز شد، کمان در پی کمان کشیده میشد تا اسب سوار شکسته شود. نصر به فرمان امام و همراهی دیگر یاران بیباکانه از لابهلای تیرها پیش میرفت. تیرهای نشسته بر بدن اسب و چند شمشیر کاری باره را فرو افکندند. نصر پیاده میجنگید. «یا محمد» گویان شرر در خرمن خسان افکنده بود. ساعتی بعد از تیرباران، در میان لالههای پرپر شده باغ عاشورا نصر نیز به معراج آسمان میرفت.
دمی بعد گونه امام بر گونه خونین او بود. یاران همراه که روزی از چشمه بغیبغه و ابونیزر آب نوشیده بودند، با دیدن چشمههای خونی که از بدن نصر تراویده بود، پدرش را یاد میکردند و میگفتند: مرحبا به فرزند تو ای ابانیزر! تو یک چشمه داشتی و فرزند تو هزار چشمه. مرحبا به نصر که همه چشمههای وجودش را به حسین بخشید. مرحبا به نصر!
منبع: آینه داران آفتاب، دکتر محمد رضا سنگری
کلیدواژه ها: