اکثر ما آدما به دلایل گوناگون علاقه ای به نوشتن خاطرات نداریم شاید منم یکی از همین آدما باشم اما معتقدم لحظه لحظه زندگی خاطرست که هر لحظه صفحه ای ازش ورق
[ سه شنبه 93/10/9 ] [ 2:2 عصر ] [ مسعود طالبی مقدم (87) ]
کاش من هم یک بچه آهو می شدم... پشت تموم داشته ها خدایی هست که وجودش جبران تموم نداشته هاست. مهربان معبودم ببخش مرا که گاهی ساده دلت را می شکنم اما تو .... عرض سلام دارم خدمت دوستای اما رضا(ع) اگه هیچی ندارم ولی تموم افتخارم اینه که چندی مجاور امام رئوف بودم. لطف خدا شامل حالم شد و بعد از چند ماه پیگیری، پایان نامه کارشناسیم که با نمره بیست دفاع شده بود مجوز چاپش از وزارت فرهنگ اومد و چند روزی میشه که چاپش تموم شده و این چیزی جز لطف خدای مهربونم نیست چرا که من خودمو خوب میشناسم و در حدی نبودم که این چنین لطفی حقم باشه فقط فقط کار خدا بود. خوشحالم و از خداوند سپاس گذارم. از خانواده ی عزیزم که وجودشون لازمه ی وجودم هست و همچنین دکتر محمدصادق علمی که خیلی چیزها ازشون یاد گرفتم کمال سپاس رو دارم. براتون آرامش واقعی و سلامتی رو آرزو می کنم. در پناه حق. داداش کوچکتان مسعود طالبی مقدم [ چهارشنبه 93/9/26 ] [ 11:26 صبح ] [ مسعود طالبی مقدم (87) ]
این مطلبو توی وبلاگ خودمون زدم فکر کردم بد نیست که توی وبلاگ رضویون هم بزنم دیشب رفته بودم خرید یه صحنه ای رو دیدم که خیلی واقعاً درد آور بود. در حین خرید یه زن و مرد وارد اون جا شدن سه تا بچه داشتن یکی از بچه هاشون بزرگ تر از بقیه بود حدود 10 سال داشت. از همون اول نظرمو به خودشون جلب کرده بودن. از حرکتاشون فهمیدم همشون لال ند به جز همون بچه ی ده سالشون. می خواستند برای ماه رمضون وسایل بخرند از حرکاتشون فهمیدم پولشون خیلی کمه. خیلی سخت بود برنج برداشته بودند وقتی قیمتشو پرسیدن خانومه رو به شوهرش کرد و دستشو گذاشت رو دهنش. بعد شوهرش برنجاشو گذاشت سرجاش. برام خیلی سخت بود که دیشب این اتفاق جلوی چشای من افتاد. اون لحظه دوست داشتم هیچ وقت روی زمین نبودم. ادامه ی ماجرای دیشبم خیلی تلخ تره. وقتی رفتند که پول وسایلشونو بدن فروشنده فروشگاه دسش اومده بود ماجرا از چه قراره. اون بیچاره هم چهرش سرخ شده بود. وقتی خواستند برن بیرون فروشنده گفت اشکال نداره برنج بردارین هرچی که پول بدین خوبه. تا اینو گفت. زن و شوهره و بچه هاش داشتند بال بال میزدند از خوشحالی. مرده اینقده تشکر می کرد که بی حساب بود. فروشنده متوجه حرکاتشون نمیشد پسره 10 سالشون براش ترجمه می کرد. آخرش مرده یه حرفیو هی می گفت بچش ولی ترجمه نمی کرد. تا سه بار هی تکرار کرد. آخرش بچه گفت ما 6نفریم که 5 تامون لالیم فقط من می تونم صحبت کنم اون بچه اینقدر سختش بود اون لحظه که این حرفو بزنه وقتی که گفت دیگه از خجالت نگاه هیچکی نکرد. این واقعه رو هیچ وقت فراموش نمیکنم به خصوص نگاه های معصومانه ی اون بچه رو. ماه رمضان نزدیکه هواسمون به نیازمندا و فقرا باشه که واقعا بیش از پیش به کمک نیازمندند
کلیدواژه ها:
[ چهارشنبه 91/4/28 ] [ 9:9 عصر ] [ مسعود طالبی مقدم (87) ]
سالروز ولادت با سعادت فرخ لقای نگارخانه عاشورا حضرت علی اکبر(علیه السلام) خجسته باد
ای که باروی چو ماهت، دلربای عالمینی بانگاهی عاشقانه، قبله جان حسینی یوسف آل عبائی، قبله دلهای مایی ای علی دوم عشق، حیدر کرببلائی
روز جوان به تمام جوانان ایران زمین مبار ک باشه
کلیدواژه ها:
[ جمعه 91/4/9 ] [ 9:39 عصر ] [ مسعود طالبی مقدم (87) ]
سلام بر دوستان رضویونی عزیز ابتدائاً خوشحالم که به جمع رضویون پیوستم. از اون مهمتر اینکه در جمع کسائی هستم که نام وبلاگشون به نام امام مهربونمون حضرت رضای عزیز هست از داداش مهربونم آقای هادی فرخنده عزیز هم خیلی خیلی ممنونم.... فعلاً بای
کلیدواژه ها:
[ یکشنبه 91/3/28 ] [ 1:32 عصر ] [ مسعود طالبی مقدم (87) ]
|
||