[ چهارشنبه 93/12/13 ] [ 9:6 عصر ] [ علی اصغر هادی (93) - عضو افتخاری ]
اگر دین را از آدم ها کسب کنیم، به نفرت و فرار می رسیم اما اگر با شناخت باشد، مساله فرق می کند. استاد صفایی دین را به سه نوع تقسیم می نماید؛ 1- 1- دین ارثی – سنتی یا دین دستوری 2- 2- دین احساسی – عاطفی 3- 3- دین اصیل دین ارثی – سنتی یا دستوری دین ارثی – سنتی با احکام و دستور العمل ها و امر و نهی ها آغاز میشود؛ در این نوع دین، اعمال، به صورت تعبدی اجرا می شود؛ بدون زمینه ی شناخت و بدون ریشه ی عشق و عقیده. این نوع دین که نه زمینه ای دارد نه ریشه ای، درخت طیبه ای نیست که ثابت باشد و ثمره و میوه بدهد. دین احساسی – عاطفی در دین احساسی – عاطفی، بیشتر از همه، احساسات و عاطفه ی انسان دخیل است. در این نوع دین فقط احساس، مؤثر است، آن هم احساسی بدون زمینه ی شناخت و احساسی بدون اعمال تعبدی؛ به این معنا که در این نوع دین اعمال، تعبدی اجرا نمی شود، بلکه فقط اعمالی اجرا می شود که با احساس و عاطفهی ما هماهنگ باشد؛ مثلا نماز شب خوانده می شود اما انفاق نمی شود، یا انفاق می شود اما خمس داده نمی شود یا زیارت معصوم (ع) صورت می پذیرد اما حجاب رعایت نمی شود و... . در دین احساسی – عاطفی آدم ها را داغ می کنند و حرارت می دهند؛ لذا طبیعی است که این ها با عوض شدن محیط، زود سرد بشوند. و درخت طیبه ای نیستند که استوار بر پای خود ایستاده باشند. دین اصیل با اندک توجهی در می یابیم اعمالی که زمینه و ریشه نداشته باشند دوامی نمی آورند. کسی که در عمل کوتاهی نداشته باشد اما عمل او از روی بصیرت و بینش نباشد مانند کسی است که از جاده بیرون رفته؛ پس هر چه سرعتش بیشتر باشد جز دوری از مقصد، چیزی بر او نمی افزاید. کسی که به صورت تعبدی، اعمال را اجرا می کند اما فهم عمیقی از دین ندارد، مانند خر آسیاب است؛ دور می زند ولی جلو نمی رود. در قرآن آمده است: پاداش کسانی که ایمان دارند و عمل صالح انجام می دهند، بهشت است. بهشت در قرآن، به جنات تعبیر شده است و جنات، جمع جنت است و جنت، به معنای انبوه درختان است. از طرفی در قرآن داریم: آیا پاداش و جزایی که به شما داده می شود چیزی جز خود عملی است که انجام می دهید؟ بنابراین بهشت و جهنم، خود اعمال انسان است، حتی عکس العمل نیست بلکه خود عمل است. خدا نمی گوید اگر فلان کار را کردید، می سوزانمتان بلکه می گوید اگر فلان کار را کردید، می سوزید یا اگر فلان کار را کردید، بهره مند می گردید. ما وقتی کسی را پاداش می دهیم یا مجازات می کنیم، در اصل، عمل او یک چیز است، و پاداش و مجازات ما چیزی دیگر. اما به تعبیر قرآن و روایات، پاداش و مجازات، خود اعمال انسان است. مثلا در روایتی از حضرت رسول داریم که شما هر عمل صالحی انجام می دهید، یک درخت در بهشت برای شما سبز می شود. و خاصیت درخت این است که زمینه ای دارد، ریشه ای دارد سپس میوه می دهد؛ این است که اعمال ما باید زمینه و ریشه ای داشته باشند تا درخت طیبه ای برای ما باشد. تا بتوانیم از عمل خودمان بهره ببریم و از همین جا بهشت نقد ما آغاز گردد و تا ابد ادامه بیابد. من که امروز بهشت نقد حاصل شود وعده ی فردای زاهد را چرا باور کنم اصلا عمل بدون زمینه و ریشه، طبیعی نیست. شما اگر در اعمال روزمره ی خود دقت کنید متوجه می شوید که یک عمل معمولی و طبیعی شما چه مراحلی را پشت سر گذاشته است. به عنوان مثال وقتی شما یک کیلو پرتقال می خرید و آن را میل می کنید این عمل شما زمینه ها و ریشه هایی را طی کرده است: نخست شناختی از خود داشته اید که مثلا نیاز به ویتامین ث و... دارید؛ سپس شناختی از بیرون از خود پیدا کرده اید که مثلا پرتقال در بیرون از وجود شما وجود دارد. این شناخت ها زمینه ی عمل شما هستند. بعد از این شناخت عشق و طلب و گرایش و خواستی نسبت به شیء بیرون؛ یعنی پرتقال، در شما به وجود می آید. این عشق که منشاء آن، شناخت هاست، ریشه و عقیده است. و در مرحله سوم، این عشق و طلب شما را به خرید پرتقال و تناول آن سوق می دهد و این عمل، میوه ی درخت معرفت شما است. این اعمال زمینه دار و ریشه دار، خصوصیاتی دارند: 1- 1- انسان از خود عمل بهره مند می شود. 2- 2- از این اعمال جدا نمی شوی و نفرت و انزجاری در تو شکل نمی گیرد. 3- 3- این اعمال، غرور آفرین نیستند؛ مثلا نمی گویی این من هستم که پرتقال خوردم یا آب و نان خوردم. 4- 4- شاکر هم هستی که خدا این نعمت را به تو داده است. 5- 5- طلب کار هم نمی شوی که خدایا! حالا که پرتقال یا آب خوردم در عوض، فلان حاجت من را برآورده کن. 6- 6- خوف داری که نکند خدا نعمت را از تو بگیرد. 7- 7- برای این اعمال، منت بر خدا و پیامبر او نمی گذاری. 8- 8- موقع تعارضش این اعمال با چیزی، از این اعمال جدا نمی شوی. اما اعمالی که در دین ارثی – سنتی یا احساسی – عاطفی شکل می گیرد، چون زمینه و ریشه ای ندارد خصوصیاتی کاملا برعکس و متضاد دارد: 1- 1- انسان از عملش بهره مند نمی شود. 2- 2-نفرت و فرار از اعمال دین شکل می گیرد. 3- 3- غرور داریم؛ اگر نماز شبی خواندیم دیگر طور دیگری به بقیه نگاه می کنیم. 4- 4- به جای این که ما شاکر باشیم، توقع داریم خدا و رسول شاکر ما باشند. 5- 5- طلب کار هستیم. می گوییم حالا که این نماز را خواندیم یا جلسه ی احیا و امام حسین (ع) آمدیم، بیلان به دست خدا و رسول و ائمه می دهیم که این حاجت ما را برآورده کنید. 6- 6- به جای این که خوف داشته باشیم که نکند خدا توفیق اجرای این عمل را از ما بگیرد، خدا و معصومین (ع) را خوف می دهیم که اگر حاجت ما را برآورده نکنید، دیگر نماز نمی خوانیم یا دیگر به جلسه ی شما نمی آییم. 7- 7- منت بر خدا و رسول او می گذاریم که ما مسلمان شده ایم؛ ?یَمُنُّونَ عَلَیْکَ أَنْ أَسْلَمُوا قُل لَّا تَمُنُّوا عَلَیَّ إِسْلَامَکُم بَلِ اللَّهُ یَمُنُّ عَلَیْکُمْ أَنْ هَدَاکُمْ لِلْإِیمَانِ?
8- 8- موقع تعارض دنیا با اعمال و دین، دین و اعمال را کنار می گذاریم. (بر گرفته از کتاب اندیشه های پنهان)
کلیدواژه ها:
[ پنج شنبه 93/12/7 ] [ 10:45 عصر ] [ علی اصغر هادی (93) - عضو افتخاری ]
فکر نمی کنیم که رنج بشر امروز و افسردگی قرن و این احساس خستگی و روزمرگی از کجا است؟ و حتی خود شخص نمی فهمد چرا حالش این گونه است. می بینیم افرادی که سرگشته و حیران اند، حتی خود نمی دانند چه می خواهند. افسرده حال و خسته از خواب بلند می شوند؛ با بی حالی و بی انگیزگی دست و رویی می شویند، با همین حال صبحانه ای می خورند، می بینند راضی نیستند، چیزی کم دارند اما نمی دانند چه کم دارند. از سر ناچاری سراغ کامپیوتر یا دوستی می روند؛ گپی می زنند اما باز ناراضی و خسته هستند، وجودشان ارضا نمی شود. احساس می کنند غمی دارند، چیزی کم دارند. پارکی می روند، خیابانی می روند، سیگاری می کشند و... اما بالاخره گم شده ی خود را نمی یابند و فقط به دور خود چرخیده، خسته به خانه باز می گردند و باز فردا همین یکنواختی و تکرار و شبگردی های خسته و مأیوس ! آن ها گرفتار سرگردانی و روزمرگی و تکرار مکررات و مرگ تدریجی شده اند. این است که تحمل یک لحظه خلوت و سکوت را ندارند و خود را در شلوغی ها گم می کنند تا خود را فراموش کنند؛ چون چنین شخصی حتی نمی تواند یک لحظه خودش را تحمل کند؛ وجود خودش بار سنگینی است که نمی تواند آن را با خود حمل کند. ما انسانها به خاطر نداشتن شناخت از خود و هستی، خود را فدای هیچ ها کرده ایم. نهایت آرزوی ما و مدینه فاضله ی ما زندگی پست ترین موجودات عالم است. آیا تاکنون راز بقا را دیده اید؟ یک خانواده پنج نفره تمساح (کوروکودیل) را در نظر بگیرید! فکر می کنید اگر این ها هر روز غذا می خورند، ماهیانه چقدر فقط خرج خوراکشان می شد؟ هر روز برای هر تمساح، یک یا دو گوزن هفتصد، هشتصد کیلویی، گور اسب هزار کیلویی، کنار برکه می آید و خوراک او می شود که قیمت گوشت این گوزن ها حدود سی میلیون تومان است! یعنی خداوند هر روز برای یک خانواده پنج نفری تمساح، حدود صد و پنجاه میلیون تومان خوراک قرار داده است؛ ماهی چهار میلیارد و پانصد میلیون تومان! تازه این تمساح ها حرص نمی زنند که گوزن بیشتری بگیرند و فریز کنند و کنار بگذارند. لباسشان هم به صورت خیلی آسان تحت اختیارشان است و لازم هم نیست به دنبال پارچه و خیاط و بوتیک بگردند. کفش و کلاه وخانه ی شان هم همین طور... . در حالی که اگر هدف آفرینش انسان، همین بود که دیگر نیاز به فکر و عقل و انسان شدن نبود. نهایت آرزوی ما انسان ها و نهایت خواسته های ما شده آن چیزی که تمساح ها میلیون ها سال است به آن رسیده اند. اگر زندگی ترجیح دارد، پس در این زندگی، چه بخواهیم؟ و این هدف و خواستن ما با چه مسائلی ارتباط دارد؟ آیا افسردگی قرن ما و آتش و رنجی که انسان معاصر ما را فرا گرفته، نتیجه ی این نوع نگاه پوچ و عبث به زندگی نیست؟
کلیدواژه ها:
[ جمعه 93/12/1 ] [ 3:23 عصر ] [ علی اصغر هادی (93) - عضو افتخاری ]
ما نباید فریب مارک های دینی و معنوی والهی را که به زندگی خود و اعمال خود می زنیم، بخوریم. این ها به تعبیر قرآن و روایات دروغ هایی بیش نیستند. این ها ادعاهایی براساس گمان ها بیش نیستند. ما به جای این که از رزق های وسیع الهی استفاده کنیم، دروغ های مان را رزق خود قرار داده ایم. آیا ما واقعا به خاطر خدا از خواب بلند می شویم؟ آیا به خاطر خدا صبحانه می خوریم؟ آیا به خاطر خدا سر کار می رویم؟ آیا دانشگاه رفتن تو واقعا به خاطر خد است؟ و... به خودمان دروغ نگوییم. اگر ما دین را از زندگی خود خارج کنیم، آیا زندگی مان تغییری می کند؟ یعنی دیگر نمی خوابیم، از خواب بلند نمی شویم، صبحانه نمی خوریم، و... بنابراین این ها ادعاهایی براساس گمان و دروغ بیش نیست. ما هنوز نیازمان را به خدا و به امام زمان (عج) و به معصومین(ع) حتی به اندازه یک لیوان آب در هنگام تشنگی احساس نکرده ایم. وقتی شخصی امیدی مانند امید به قبولی در کنکور دارد، چنین شخصی شبانه روزش صرف درس خواندن، کلاس کنکور رفتن و تست زدن می شود و خواب و بیداری او همه، صرف کنکور خواهد بود؛ یعنی امید او در لحظه لحظه ی اعمالش آشکار است و بدون این که خود بگوید من امید به قبولی در کنکور دارم، همه، این امید را در اعمالش می بینند و متوجه امید او می شوند، اما چه شده که امید و رجا به خدا در اعمال ما آشکار نیست؟ ما فکر می کنیم ایمان داشتن یعنی باور داشتن؛ ایمان به معنای باور نیست، ایمان یعنی عشق و گرایش، ایمان یعنی خواستن. ایمان به خدا یعنی خدا را خواستن، یعنی کمبود ما خود خداست نه این که باور داشته باشیم خدا هست و سپس او را وسیله قرار دهیم برای رسیدن به دنیا و نان و پوشاک و مسکن. ما در زندگی هر چه را بخواهیم، به همان ایمان داریم؛ بنابراین ما در اوج دینداری مان، خدا و پیر و پیغمبر را وسیله قرار می دهیم برای رسیدن به دنیا. در صورتی که خدا دنیا را وسیله قرار داده است برای رسیدن به خودش. اگر ایمان به معنای باور باشد، پس شیطان باید جزء مؤمنین باشد. در صورتی که به تصریح قرآن او جزء کافران است و هر کفری که در عالم به وجود بیاید، شیطان دعوت کننده ی به آن بوده است. آیا شیطان باور به خدا ندارد؟ و مگر شیطان مستقیما با خدا تکلم ندارد؟ حتی عزت خدا را قبول دارد و سوگند به عزت خداوند می خورد. آیا شیطان باور به قیامت و آخرت ندارد؟ می بینیم که از خدا می خواهد تا روز قیامت به او مهلت دهد؛ آیا شیطان باور به جهنم و بهشت ندارد؟ می بینیم که کار او این است که جهنم را از آدمیان پر کند و از بهشت براند. و با همه ی این باورها او به تعبیر قرآن از کافران بود. ادامه دارد ...
کلیدواژه ها:
[ شنبه 93/11/25 ] [ 9:11 عصر ] [ علی اصغر هادی (93) - عضو افتخاری ]
شش میلیارد جمعیت کره ی زمین همه در حال دویدن هستند! اگر از هر کس سوال کنیم : کجا می دوید؟ پاسخ خواهند داد: نمی دانیم! یا می گویند: همه دارند می دوند، ما هم می خواهیم عقب نمانیم! مثال ما مثال آنهایی است که در زمینی مشغول به کارند. با شتاب آجرها را بالا می اندازند و بارها را به دوش می کشند و چیزی می سازند. می پرسی: چه می کنید؟جواب می شنوی نمی دانیم! نقشه دارید؟ نه! چه قدر مصالح می خواهید؟ نمی دانیم! آیا باید اینجا را دیوار کشید؟ نمی دانیم! پس چه می کنید؟ و جواب می شنوی که: تو راه بیفت راه به تو می گوید چه بکن. تو شروع کن تا بفهمی چگونه باید ادامه بدهی! و تو با خنده می گویی پس حرکت معکوس دارید؟ اول مصالح جمع می کنید سپس می سازید. سپس نقشه می کشید! اول عمل، بعد طرح، بعد هدف؟! این جاست که تازه به فکر فرو می روند که راستی اول هدف و سپس طرح و سپس عمل، یا برعکس؟ این گونه است که ما به تیه و سرگردانی گرفتاریم و به دور خود می چرخیم. نمی دانیم برای چه زندگی می کنیم، برای چه درس می خوانیم، برای چه سرکار می رویم، برای چه دین داریم، یا برای چه لامذهب هستیم و برای چه .... اگر برای هرکار خود یک سوال داشته باشیم؛ مثلا صبح که از خواب برمی خیزیم، علت برخاستن مان را از خود بپرسیم و بگوییم بیدار شده ام که چه؟ برای چه؟ جواب می شنویم برای این که نیرویی در من به وجود بیاید. همین طور که چه؟ تا سرکار بروم و پولی به دست آورم. که چه؟ تا با آن صبحانه ی فردا را مهیا کنم! و در نهایت درخواهیم یافت که زندگی مان یکنواخت شده، زندگی مان یکنواخت شده، زندگی مان شده به دور خود چرخیدن، حرکت در یک مدار بسته، تکرار مکررات و مرگ تدریجی! در قرآن کریم داریم: " آیا شما را آگاه کنم به خسارت بارترین افراد در اعمال؟". در ادامه این سوال، خود قرآن پاسخ می دهد که خسارت بارترین افراد در عمل، کسانی هستند که تمامی سعی و تلاش و حرکتشان در حیات دنیایی مصرف و گم شد و اینهاگمان می کنند که دارند خوب عمل می کنند. ادامه دارد...
کلیدواژه ها:
[ دوشنبه 93/11/20 ] [ 12:8 صبح ] [ علی اصغر هادی (93) - عضو افتخاری ]
یکی از آفتهایی که مانع رشد انسانهاست غفلت و غروره. معمولا کسانی که با علوم دین سر وکار دارند بیشتر به این امراض و آفات مبتلا می شوند. استاد عزیز مرحوم آیت الله مجتهدی تهرانی به شاگردانشون سفارش می کردند که گاهی جلو آینه بایستند و خودشون رو موعظه کنند. نگاه ما به قرآن و حدیث به عنوان یک درس عادی مثل بقیه درسها خیلی می تونه خطرناک باشه. درحالیکه هر کلامی که یاد می گیریم و هر حرفی که می زنیم بر ما حجته. ولی چون به عنوان درس به اون نگاه کردیم به مرور برامون عادی شده و کم کم پرده غفلت جلو چشمامونو می گیره به طوریکه با قرآنیم اما بی قرآنیم. با حدیثیم اما اثری از تاثیراتش در زندگیمون نیست. سخن کوتاه ، از شما دعوت می کنم حتما حتما سخنان استاد صفایی حائری رو با عنوان غرورها و غفلتها استماع بفرمایید به برکت صلوات بر محمد و آل محمد
کلیدواژه ها:
[ یکشنبه 93/11/12 ] [ 10:31 عصر ] [ علی اصغر هادی (93) - عضو افتخاری ]
شب در منزل یکى از تجار محل، روضه بود. شب گرمى بود. و در آن شب، حوض آب و فواره و گلها و رقص ماهى ها، مرا به خلسه اى کشانده بود که خواب شیرینى را بر پلکهایم مى پاشید. کامل مردى پُر شور بالاى منبر بود... یادم نمى رود با حرکت دستها و فریادها و حالتهایش آنقدر از قرآن گفت که پس از مدتها بیزارى و خستگى شوق تازه اى در من رویید؛ شوق آشنایى با قرآن، قرآنى که آن شب با تلقینها در من بزرگ شده بود. قرآنى که او مى گفت کلید هر بن بست و راهنماى هر تنگناست. وقتى به منزل بازگشتم قرآن را برداشتم تا از نزدیک ببینم. قرآنى بود با ترجمه اى که اسمش را ترجمه ى مرمرى گذاشتم. مر او را گفتیم. مر قرآن را فرستادیم... راستى که دلم سوخت. این چه ترجمه اى است؟! گاهى شکها بالاتر مى آمدند. اصلاً این چه قرآنى است؟ همین کلید پیروزى است؟ همین ضامن عظمت مسلمانهاست...؟ آن همه شور که همراه تلقینها در من سر کشیده بود و همراه صداى آب و زمزمه ى ریز فوارهها و رقص ماهى ها که از آب بیرون مى پریدند، در من دویده بود، آن همه شور در من خشکید و براى بار دوم قرآن را کنار گذاشتم. ولى این مرتبه، کنجکاوى بیشترى داشتم که حتى مرا به عربى کشاند. شاید دو سه سال گذشت. سالهایى که دوره ى تولد من بود. در این سالها جریانهایى در من گذشت و فکرهایى در من شکوفه داد. فکرهایى که اکنون از آن یاد مى کنم، آن روزها به این روشنى نبودند که اکنون مى نویسم ولى طرحهایى بودند که به همین نقش کنونى جان مى دادند و حرفهایى بودند که مرا آماده مى کردند. در این سالها، منى که دو بار از قرآن سر خورده بودم، آن چنان نیاز به قرآن را یافتم که از نفس کشیدن ضرورى تر. من خودم را شناختم که از خاک و گلم و از گربه بیشترم. مى دیدم من با جهان و با آدمها رابطه دارم. من در دنیاى رابطه ها هستم. این رابطه ها براى من آنچنان عینى شکل مى گرفت که هر حرکتم با وسواس همراه مى شد. چگونه راه بروم؟ چگونه نگاه بکنم؟ چه بخورم؟ چه وقت بخورم؟... من در کوچکترین حرکت، بزرگترین رابطه ها را احساس مى کردم. و در این رابطه ها دنبال ضابطه و دستورى بودم. در این جهان که علم، نظامش را تجربه کرده بود، نمى توانستم ولنگار باشم. نمى توانستم شلنگ و تخته راه بیندازم. رابطه ها، به ضابطه اى نیاز داشت. این ضابطه از کدام منبع تأمین مى شود؟ از علم؟ یا از غریزه؟ علم انسان و دانشهاى او با تمام وسعتش هنوز آنقدر ناچیز و محدود است که نمى تواند بگوید در هر حرکتى، چه رابطه هایى هست. در حرکت دست، با دورترین ستاره. در حرکت الکترونهاى مغز، با رنگ برگها و خاصیت خوراکى ها... این حرکتها و این رابطه ها هنوز شناسایى نشده اند تا ضابطه هایش به دست برسند. و غریزه هم در انسان مثل غریزه ى حیوانات دیگر نیست که او را تأمین کند و رابطه هایش را کنترل نماید. با این توجه، ضرورت وحى مطرح مى شد. کتاب مفهوم عمیقى به من مى بخشید. هیچ دیده اى که در خانواده هاى فقیر ماشین آب میوه گیرى و یا رختشویى، چگونه مطرح مى شود. همین که بچه هاى فضول مى خواهند به برق وصلش کنند، همه دستپاچه مى شوند که صبر کن. بیا کنار. دست نزن تا داداش کتابچه را ببیند. دستورش را بخواند. ماشینى که نظام دارد، نمى توان همینطور به آن دست زد و با آن رابطه بر قرار کرد. علم مى خواهد. کتاب مى خواهد. این نظام وسیعتر براى من اینگونه طرح مى شد. و ضرورت وحى این گونه احساس مى شد. منى که دو بار از قرآن رمیده بودم، اکنون به قرآن روى مى آوردم. و این بار سوم، رابطه ام با قرآن، از رابطه ام با قلبم، با نفسم نزدیکتر بود. و این نه یک حرف که یک احساس بود. آخر من مى توانستم بدون قلبم چند ثانیه زنده باشم؟ ولى بدون قرآن (دقت شود) نمى دانستم چگونه زنده باشم و براى چه زنده باشم و همین ثانیه ها را چگونه بگذرانم؟ این احساس، انس عمیقى را در من سبز کرد. این ضرورت، مرا با قرآن پیوند زد. اکنون با صراحت مى گویم، قدم اول، شرط اول، براى برخورد با قرآن همین احساس، همین درکِ ضرورت است. منبع: آیه های سبز، ص123 (عین صاد) [ شنبه 93/11/11 ] [ 10:13 عصر ] [ علی اصغر هادی (93) - عضو افتخاری ]
من در کودکى خیلى نحس و نق نقو بودم. به هیچ صورت آرام نمى گرفتم. برایم چیزهایى مى خریدند. همه اش را مى خواستم. همه اش را مى گرفتم و با خود مى کشیدم، خسته مى شدم و مى نالیدم. ازم مى گرفتند، گریه مى کردم. برایم نگه مى داشتند بهانه مى گرفتم. خلاصه هیچ راهى براى ساکت شدنم نبود تا اینکه آخر سر به فکر افتادند تا آنچه برایم مى گرفتند غیرمستقیم به من بدهند. در منزل ما زیرزمینى بود با سوراخهایى بزرگ و کوچک، همین که گریه سر مى دادم مى گفتند فلانى برو ببین موشها برایت چیزى نیاوردند و من را راهى مى کردند... این خوب به یادم مانده که در کنار سوراخها یک دانه فندق و یا گردو خودنمایى مى کرد و من همین که اینها را مى دیدم ذوق مى کردم و کلى دلشاد مى شدم. و همیشه از سوراخ موش روزى دریافت مى کردم و نق نق هم نمى زدم. شاید تا وقتى که بزرگ شده بودم هنوز خیال مى کردم که موشها برایم فندق مى آوردهاند و از شما چه پنهان که از موشها خوشم مى آمد و اگر آنها را مى کشتند، ناراحت مى شدم، ولى بعدها فهمیدم که نه بابا موشها فندق نمى آورند که فندقها را هم مى دزدند. من را به خاطر نحسى و بهانه گیرى ام این گونه مى چرخاندند و غیر مستقیم غذایم مى دادند. آنچه که ما را در خود گرفته همین واسطه هایى است که به خاطر بى ظرفیتى ما پیش ما گذاشته اند و به خاطر بهانه گیرى ها برایمان تنظیم کرده اند. و این ماییم که باید با تفکر کشف کنیم که اینها فقیرند و چیزى ندارند. موشها، نه اینکه چیزى نمى دهند، که چیزها را هم مى دزدند و از ما کم مى کنند. داستان ما چنین داستانى است. به کارمان، به شغلمان، به ماشین و دستگاه مان دل بسته ایم و آن را حاکم گرفته ایم و مدار زندگى ما و محور تمام کارهاى ما شده اند. ما معبودهایى داریم که حرکتها و حالتهاى ما را کم و زیاد مى کنند و در ما اثر مى گذارند. به ما امید مى دهند و یا ما را مى ترسانند، شاد مى کنند و یا اندوهگین مى سازنند. خسته مى کنند و یا به شور و شوق مى کشانند. مرحله ى اول، مرحله ى فکر است و شناخت این معبودها. آنچه که در ما اثر مى گذارد و ما را به راه مى اندازد، باید اینها را مشخص کرد و نوشت. پول، عنوان، زیبایى ها، قدرتها، تشویقها و تهدیدها و هزار عامل دیگر در ما مؤثر هستند. اینها را جمع مى کنیم سپس تنظیم مى کنیم و دسته بندى مى نماییم که این همه بت و این همه معبود چند دسته هستند... با فکر و ارزیابى ما، اینها مشخص مى شوند و شناسایى مى گردند که چه مى دهند و چه مى گیرند و چه سود مى رسانند و چه کم مى کنند. منبع: آیه های سبز، ص 147 (استاد صفایی)
کلیدواژه ها:
[ شنبه 93/11/11 ] [ 10:6 عصر ] [ علی اصغر هادی (93) - عضو افتخاری ]
یک روز صبح با صداى استارت ماشینى از خواب بیدار شدم. استارت مداوم بود و جرقهها زیاد و مایع قابل احتراق؛ اما با این وصف حرکتى نبود و پیشرفتى نبود. در این فکر رفتم که ببینم نقص از کجاست که شنیدم راننده مىگوید باید هلش داد. هوا برداشته است. و همین جواب من بود. هنگامى که هواها وجود مرا در بر مىگیرند و دلم را هوا بر مىدارد، دیگر جرقهها برایم کارى نمىکنند و اگر مىخواهم به راه بیافتم باید هلم بدهند و ضربهام بزنند و راهم بیندازند تا آن همه استعداد راکد نماند.
کلیدواژه ها:
[ پنج شنبه 93/11/9 ] [ 5:2 عصر ] [ علی اصغر هادی (93) - عضو افتخاری ]
استادى داشتم که درسهایش را در ضمن داستانها و افسانه ها مىگفت: که محصلى بود زیرک و متحرک و بىآرام. درسش را تمام کرده بود و مى خواست برگردد و بار مسؤولیتش را به مقصد برساند، که تشنه ها و محتاجها و نیازمندها را دیده بود و نمى توانست در حجره بنشیند و یا در غرفه اى خود را محبوس کند. بارش را بست و براى خداحافظى پیش استادش رفت. استاد اجازه اش نداد و گفت: باش. درست است که حرفها را مى دانى اما هنوز روشها را نیاموخته اى، اما او گوشش بدهکار نبود و آتش مسؤولیت آرامش نمىگذاشت. راه افتاد. پیاده مىآمد... در سر راه به روستایى رسید. در روستا، ملایى بود زیرک و کارکشته و مرید باز. او در مسجد خانه گرفت که مسجد براى آواره ها پناهگاه خوبى بود. براى نماز در مسجد جمع شدند و نماز شام را گذاشتند. او مىدید که ملا نمازش را غلط مىخواند. خوب دقت کرد دید اصلاً هیچ نمى داند، نه وقف را، نه وصل و قطع را، نه ادغام حروف یرملون را... اصلاً از علم تجوید و قرائت بویى نبرده است. سرش سوت کشید... بعد از نماز دید که ملا بر منبر نشست و به وعظ و خطابه مشغول شد، آن هم چه وعظى و چه خطابه اى! دیگر طاقت نیاورد و دادش درآمد که بیا پایین! این چه وضعیه؟! مگر مجبورى که بىسواد، مردم را ضایع کنى؟ بیا پایین! غوغایى به پا شد؛ مردم منتظر آخر صحنه بودند. ملاى زیرک در میان آن همه غوغا و فریاد، آرام آرام سرش را تکان داد و با خود گفت: صدق رسول اللَّه! صدق رسول اللَّه! در برابر این فیلم؛ حتى طلبه ى مسؤول که طاقتش را باخته بود، مسحور شد که این دیگر یعنى چه؟ صدق رسول اللَّه چیست؟ هنگامى که همه تشنه شدند و ساکت شدند، ملا توضیح داد که دیروز از این ده و مردم خسته شده بودم. مىخواستم بگذارم و بروم، اما با خودم فکر مى کردم که آیا صحیح است؟ آرام آرام از فضاى ده بیرون رفتم و بالاى آن کوه رسیدم و آن جا نشستم با خستگى ها خوابم برد. در خواب دیدم مردى بزرگ، جلیل القدر سوار بر اسبى سفید از پایین کوه مىتاخت. به حدود من که رسید، ایستاد و به من نگاهى کرد. من از آن نگاه خود را باختم، اما دیدم او با محبت به من نزدیک شد و به من گفت: مبادا که این ده را تنها بگذارى. مبادا که از میان این ها بروى، به این زودى شیطانى مىآید که مىخواهد دین من را ضایع کند و ایمان مردم را به باد بدهد. تو باش، تو پاسدار ده باش! و صدق رسول اللَّه! صدق رسول اللَّه! آن شیطان همین است که مىبینید. اصلاً همه چیزش مثل شیطان است! اعوذ باللَّه من الشیطان الرجیم. مردم که شیطان را در خانه خدا گیر آورده بودند، امان ندادند که بگریزد. چنانش کوفتند که توانش نماند! بیچاره به یاد استاد افتاد؛ چون هنگام ضعف و در گیر و دارها، گذشته ها به یاد مىآیند:«درست است که حرفها را مىدانى، اما هنوز روشها را نیاموخته اى». پیش استاد بازگشت و مدتى ماند و راه ها را شناخت. استاد به او اجازه داد که برود، اما او تقاضا کرد، چندى بمانم. استاد گفت: حالا مىتوانى بروى. برو. مگر مسؤولیت را فراموش کرده اى؟ اما او هنوز کتکها را فراموش نکرده بود. در هر حال آمد و براى این که خودش را بشناسد به همان ده آمد. این بار پشت سر ملا ایستاد و با او نماز خواند و مدافع او شد. اگر مسألهاى پیش مىآمد که ملا به زحمت مىافتاد، او کمک مىکرد و مسائل را جواب مىداد. ملا که مىدید مریدى دلسوز همراه دارد او را به خود نزدیک کرد. اگر از ده هاى اطراف سراغ ملا مى آمدند. ملا او را مىفرستاد. رفته رفته ملا خودش را شناخت و دید منبر کسر شأن اوست. به محراب قناعت کرد و منبر را به او واگذاشت. راستى که راهها را شناخته بود و پستها را بدست آورده بود و ملا را خلع سلاح کرده بود، اما هنوز یک مسأله باقى بود و یک حساب تصفیه نشده بود. یک شب که ملا در کنار منبر نشسته بود و او را بالاى منبر فرستاده بود، او سخن را به معاد و حشر و نشر کشاند و اشکها را از چشمها بیرون ریخت و دلها را به لرزه آورد و دلها را در راه گلو انداخت. آن گاه گفت: یک بشارت مىدهم. من امروز که به فکر قبر و عذاب افتاده بودم، سخت بیچاره شدم. در خواب دیدم که قیامت به پا شده و عذابها آماده گردیده و مردم در چه وضعى هستند. کسى، کسى را نمىشناسد و هر کس از برادرش و مادرش و فرزندش فرارى است. هر کس از دوستش مىگریزد. هر کس سراغ پناه گاهى است. من به یاد رسول اللَّه افتادم. خودم را به او رساندم و گریه کردم. حضرت به من فرمودند. آیا از فلانى - ملاى ده - امانى دارى؟ هر کس یک مو از او همراه داشته باشد در امان است! این بگفت و از ملا تقاضا کرد که مرا امانى بده! ملا که خود را شناخته بود، دستى به صورتش کشید و امانى به او داد! او هم امان را گرفت و بوسید و مردم را تحریک کرد که امانى بگیرند! از اطراف تقاضا شروع شد. با کمبود عرضه، وضع بدى پیش آمد. در میان هجوم جمعیت دیگر مهلت نمىدادند که ملا امانى بدهد، خودشان امانها را از سر و صورت ملا مىگرفتند. چیزى نگذشت که ملا اَمرَد و بىمو شد، اما او ول کن نبود و مردم را به یاد ظلمها و ستمها و آب دزدیدن ها و تجاوزها مىانداخت و زنها را با غیبت کردنها و دروغهایشان تحریک مىکرد. ملا در زیر دست و پاها، خونین و بى رمق افتاده بود که از لاى جمعیت چشمش به بالاى منبر افتاد و با ناله پرسید: آخر تو چه وقت این خواب را دیدى؟ لعنت بر این خواب! او با نگاهى پر معنا جوابش داد: تو چه وقت آن خواب را دیده بودى؟ لعنت بر آن خواب!
کلیدواژه ها:
[ پنج شنبه 93/11/9 ] [ 4:59 عصر ] [ علی اصغر هادی (93) - عضو افتخاری ]
|
||