سلام دوستان قرآنی من.... دوران دانشجویی سراسر با خاطرات همراهه چه شیرینش چه تلخش............. و اما بعضیاش خیلی به یاد موندنین که هرچقدر برا خودت مرور ئمی کنی بازم برات تازگی داره ... خاطره هدیه امام رضا علیه السلام به من از همون دسته خاطراته که هر بار موقع بیانش همون طراوات و تازگی رو برا من به همراه داره .... رمضان 83 رو به اتمام بود که برخی از دوستانم در اعتکاف دانشجویی ثبت نام کردند ... من خیلی دوست داشتم که همراه انها باشم اما خب باید برمی گشتم شهرستان .... اعتکاف از صبح روز چهار شنبه شروع میشد. شب قبلش با دوستان معتکف و بقیه کسانی که می خواستن برای دعای پر فیض توسل شرکت کنند راهی حرم شدیم... دلم خیلی گرفته بود ... از مقابل حرم به مادرم صحبت کردم و گفتم به خاطر همراهی خانم برادرم (ایشان هم از دانشجویان دانشکده بودند که ازدواجشان اولین ازدواج دانشجویی دانشکده بود) امسال معتکف می شم . اما من کارت اعتکاف نداشتم. به دوستانم در این مورد حرفی نزدم فقط گفتم شب با ایشان به خوابگاه برنمی گردم ... شب های پاییز بود و هوا بس ناجوانمردانه سرد . هم اتاقیم که معتکف شده بود پتوشو به من داد تا اون شب رو تو حرم سر کنم و سرما نخورم .... من هم پتو به دست صحن های حرم را یکی یکی دور می زدم .... وقتی به خودم امدم دیدم مقابل ضریح امام رضا (علیه السلام) ایستادم ... بغض کردم ... و مثل کودکی با امام رضا درد دل کردم .... گفتم یا امام رضا اگه من امسال معتکف نشم دیگه حرمت نمیام .... چند لحظه بعد خودم از حرفم پشیمان شدم برای همون سرمو پایین انداختم و بیرون اومدم ... و روی یکی از سکوهای بست شیخ بهایی نشستم ... و سرمو به مسحد گوهر شاد تکیه دادم و به حال خودم غصه می خوردم .... که ناگهان خانم مسنی سراسیمه و دوان دوان به سمت من اومد و گفت تو صحن قدس با کارت دانشجویی کارت اعتکاف میدن... منم خوشحال و خرسند به سمت صحن قدس رفتم اما همین که وارد صحن شدم دو صف طویل دیدم. با حالتی ناامیدانه اخر یکی از صف ها وایستادمو کارت دانشجوییمو از داخل کیفم در اوردم ... نفر جلوی من تا کارتمو دید گفت تو که کارت داری برو جلو و همین طور یکی یکی منو جلو فرستادن تا به اول صف رسیدم و مسوول که کارتمو دید بهم کارت اعتکاف رو دادو منم خوشحال به سمت شبستان نجف آدی ها رفتم... سحری اول با خود معتکفین بود... اما من فقط ی ساندویچ داشتم ... اما خوشحال بودم ... با دوستان اطرافم صحبت کردم و اشنا شدم .... خستگی پیاده روی به من مستولی شد و خوابم برد ... پس از مدتی دیدم یکی از خادما منو بیدار کرد گفت پاشو سحری بخور گفتم تا اومدم حرفی بزنم ی ظرف غذا بهم داد ... گفتم سحری اول که با معتکفینه ... گفت این غذای حضرته برای تو ، دوستات کنار دستت گفتن امشب مهمان شدی و غذا نداری برا همون این برا تو دادن..... دعای اون سال اعتکافم رفتن به حج دانشجویی بود که آن هم مستجاب شد و تابستان سال بعد راهی خانه خدا شدم.... اما انچه برای من مهم بود تابستان 84 میلاد پر سعادت حضرت زهرا (سلام الله علیها) تولد من یکی شده بود و من تولد بیست سالگی خود را در کنار کعبه بودم و پای در عرفات و منی گذاشتم ... و من هنوز مبهوت این همه مهربانی هستم. [ سه شنبه 93/10/30 ] [ 12:10 عصر ] [ منیره سادات حسینی (82) ]
|
||