سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یک روز، یک حدیث
تلاوت برگزیده
تلاوت برگزیده
ابراهیم عقیلی
ورودی 94


سورۀ انعام | آیه 59
به همراه تحلیل استاد ابوالقاسمی


بارگذاری

-----------------------------------------------
تلاوتهای مورد علاقتون رو به
razavyoon@chmail.ir
ارسال کنید. البته تلاوتهای اساتید
و دانشجوهای خودمون اولویت داره.


.:: بایگانی تلاوت ها ::.
تصویر برگزیده
تصویر برگزیده
-----------------------------------------------
تصاویر خاطره انگیزتون رو به
razavyoon@chmail.ir
ارسال کنید تا تو این بخش قرار بگیره.

سلام علیکم بر همه ی هم مکتبی های عزیز و ارجمند

قبل از هرچیز ازدواج سراسر نور داداش گلم حسین آقا رضایی و خانم تقوی رو تبریک عرض میکنم . ان شاء الله که خوشبت و عاقبت به خیر باشند.

اما خاطره ایی که قراره درج کنم یکم طولانیه ولی خیلی جذابه . توصیه میکنم تا آخر بخونید تا درس بزرگی نصیبتون بشه. این داستانی رو که نوشتم کاملا واقعیه . فقط یکم به رشته نثر در اومده و شاخ و برگ گرفته. ولی سعی شده قالب امانت نداری حفظ بشه. منظور از حسن هم حسن قادری می باشد.


اندر احوالات حسن!
ظهر جمعه ی یک روز زمستانی بود که بعد  از صرف ناهار از تربت به راه افتاد تا خودش را به کلاس روز شنبه در مشهد برساند.
زمین آنقدر لغزنده بود که گویا چهار متر برف آمده،  ولی شاید نهایتا بیست سانتی متر برف روی زمین بود. اما جاده بر خلاف همیشه برای مشهد ماشین نداشت. حسن با موتور خودش تا نزدیکی های جاده اصلی آمد. موتور را گذاشت و خواست تا ماشین بگیرد. بله نقش اول داستان ما حسن است. اما آنقدر ایستاد که حال مستر بین را که در جاده مانده بود و ماشین گیرش نمی آمد، درک کرد.


بالاخره یک وانت رسید و به او گفت سوار شو تو را تا جایی برسانم. راننده آنقدر با صلابت او را دعوت کرد که حسن فکر کرد باید جلو سوار شود ولی همسر راننده جای او در جلو نشسته بود و حسن به ناچار پشت وانت سوار شد. با خود گفت: من که حال مستر بین را تجربه کرده ام حال گوسفند مش قربون را هم تجربه میکنم.
چند کیلومتر جلوتر او را پیاده کرد و خودش هم رفت؛ چون مسیرش به مشهد نمی خورد.
دوباره حسن بود و جاده و حال مستر بین.!!!


پس از چند لحظه یک وانت دیگر که از فوریت های اداره برق بود، برایش نگه داشت. این بار جلو سوار شد و حال عزت شاگرد شوفر، در فیلم خوش رکاب را هم تجربه کرد.
تازه اعضاء و جوارحش داشت از یخ زدگی در می آمد که راننده وانت ایستاد و گفت که دیگر مسیر من عوض می شود. و دوباره حسن پیاده شد.
آنقدر حسن در سرما ایستاد که انگشتانش دیگر حس نداشت تا برای نگه داشتن ماشین ها  انگشت خود را تکان دهد.


ناگهان متوجه مینی بوسی شد که از دور می آید. ولی یا جاده سربالایی بود، یا برای حسن دیر گذشت چرا که بعد از رویت مینی بوس یک ربع طول کشید تا به حسن برسد.
با خوشحالی سوار شد تازه داشت دستانش را توسط نیروی اصطکاک گرم می کرد که مینیبوس ایستاد و خاموش شد. راننده گفت:« خانم ها در ماشین بمانند هوا سرد است، ولی آقایان پیاده شوید تا ماشین را هل بدهیم.» حسن به یاد دخترک کبریت فروش افتاد و اشک در چشمانش حلقه زد داشت داستان احساسی در ذهنش می ساخت که ناگهان دست راننده بر روی شانه هایش خورد و گفت:یا علی برادر پیادشو.


حسن هم پیاده شد تا حال یک آدم باوفا مثل فردین را هم تجربه کرده باشد.
با چند نفر دیگر مینی بوس را آنقدر هل دادند تا روشن شد حسن که خسته شد بود لحظه ای ایستاد اما بقیه سوار شدند و راننده هم متوجه نبود حسن نشد و راه افتاد.
 دوباره حسن بود جاده ی پر مه و برف و سوز و سرما و تنهایی و استرس حذف شدن.
حسن ناراحت شد و با خودش گفت هیچکس برای من ارزش قائل نیست رانندگان جاده که نمی دانند من چه رشته ای درس می خوانم پس چرا اینقدر با من کم لطفی می کنند.
در همین فکر ها بود که یک ماشین مدل بالا جلویش ترمز کرد. شیشه را پایین داد و گفت که تا مشهد می رویم اگر مسیرت می خورد سوار شو. حسن اول نمی خواست سوار شود چرا که فقط دو تا دختر جوان سوار آن ماشین بودند.


ولی چون بسیار سختی کشیده بود و احساس می کرد که مقصر رشته ی تحصیلی اش می باشد، سوار شد.
هنوز چند لحظه از سوار شدن نگذشته بود که یکی از آنها پرسید در این سرما چه میکنی؟ حسن گفت که رشته ی  مهندسی آل عِمران هست و باید به کلاس فردا برسد.
آن دو نفر هم تا فهمیدند که حسن دانشجو است به فکر ارایه پیشنهاد دوستی برآمدند. ولی از آنجایی که حسن نامزد داشت و از این پیشنهاد ناراحت شده بود پیاده شد و آنها رفتند. با خودش زمزمه می کرد که حال یوزارسیف را تجربه نکرده بودم که شکر خدا این را هم تجربه کردم.
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که صدای گرگها حسن را به خودش آورد. با خودش گفت چه اشتباهی کردم دل دختر مردم را شکستم .
صداها نزدیکتر می شد و حسن ناچار شروع به دویدن کرد در حین دویدن به یاد میثم مداحی و مسیر کوهسنگی تا خوابگاه افتاد و حال او را نیز تجربه کرد.
در حین دویدن متوجه موتوری شد که کنار جاده ایستاده بود گویا صاحبش از گودالی پست می آمد. با مرد موتور سوار صحبت کرد که اگر امکان دارد او را هم تا جایی برساند آن مرد هم که دلش سوخته بود قبول کرد. حسن سوار شد تا حال کسانی را که به ترک موتورش سوار کرده بود را هم درک کرده باشد.


ولی چون هوا سرد بود خیلی آرام حرکت می کرد تا اینکه متوجه چند سگ شدند که از کنار جاده به سمت آنها می آیند راننده که تا الان با سرعت بیست کیلومتر حرکت می کرد ناگهان سرعتش را بالا برد و از آنجا دور شدند. همین که خواست سرعت را کم کند به دلیل لغزنده بودن جاده موتور لیز خورد و حسن به روی تپه ای که روی آن برف نشسته بود افتاد. راننده که وضع حسن را دیده بود و ترسیده بود سریع بلند شد وفرار را بر قرار ترجیح داد. حسن هم در آن لحظه بدون هیچ پیش زمینه ای یاد سعید رحمانی افتاد( خودم هم نمیدونم چرا یاد سعید افتاد شاید به دلیل اینکه همیشه با هم بودن نمیدونم شاید)
حسن هم لنگ لنگان بلند شد و کنار جاده آمد و عمیقا به فکر بخت و اقبال خویش رفته بود. کم کم داشت شکست شخصیتی می خورد که ناگهان صدای دلخراش یک پیکان سواری او را به خودش آورد.


راننده آرام شیشه را پایین داد و از پشت عینک ته استکانی پرسید راه مشهد کدام طرف است؟ حسن هم از موقعیت استفاده کرد و گفت که من راه را بلدم و مسیر خودم هم مشهد هست اگر امکان دارد من نیز با شما همسفر شوم. راننده نگاه عمیقی از پشت عینکش به همسرش کرد و اجازه گرفت و آرام خاکستر سیگارش را از لب پنجره تکانید و با ابرو اشاره کرد که سوار شو.
حسن سوار شد و با خوشحالی مشغول گرم کردن خودش بود که متوجه شد ماشین به سمت راست و چپ تغیر مسیر می دهد. حسن از ترس جانش به راننده گفت که اگر در دیدن جاده مشکل دارد می تواند هدایت رل را به او بسپارد. راننده هم که گویا اولین روز رانندگی در جادهی برفی را تجربه می کرد از خدا خواسته قبول کرد و هدایت ماشین را به حسن سپرد. تا حسن حال یک راننده در جاده ی مه آلود را نیز تجربه کرده باشد.
هوا تاریک و ماشین هم چراغ درست و حسابی نداشت حتی دنده هایش نیز با ممانعت و اجتناب دیفرانسیل عوض میشد. حسن نگاهی به ماشین کرد و احساس کرد که به قبل از انقلاب سفر کرده است.


خلاصه با هزار فلاکت و بدبختی به مشهد رسیدند راننده هم مثل مرد از حسن کرایه گرفت و حسن نیز مثل مرد کرایه را پرداخت کرد. و بسیار ذوق زده شده بود که به مشهد رسیده است چون مسیر سه ساعته را در هفت ساعت پیموده بود.
وقتی به خوابگاه رسید همه ی بچه ها از صورت سرخ و حالت خسته ی حسن تعجب کردند و علت را جویا همی گشتندی.
حسن هم با آن همه خستگی داستان را تعریف کرد و ما هم به این عزم و اراده که باعث شده بود اورا از حذف شدن از کلاس نجات دهد احسنت گفتیم و مشعشع شدیم.
حسن خسته ی قصه ی ما از فرط خستگی خوابش برد . ساعت نه صبح به یکباره  یکی از بچه ها با صدای بلند حسن را صدا زد : حسن.... حسن .... بیدار شو تو مگر نگفتی اگرکلاس نروی حذف میشوی.؟


حسن به آرامی از این پهلو به آن پهلو شد و با خونسردی چشمانش را باز کرد و یک نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و گفت :« مهم نیست!!!»
با شنیدن این جمله همگی  متعجب شدیم و گفتیم که تو با آن فلاکت و سختی خود را به مشهد رساندی که دَرست را حذف نشوی. چطور مهم نیست اگر مهم نبود که نمی آمدی خب.
حسن گفت:« لذتی که در حذف اختیاری هست در حذف اجباری نیست اگر نمی آمدم میشد حذف اجباری حالا که آمدم و می توانم برم و نمی روم میشود حذف اختیاری،!! در ضمن لذتی که در خوابیدن و به کلاس نرفتن هست در هیچ کجا نیست، من به خودم ثابت کردم که میتوانستم به کلاس بروم ولی نرفتم. و این احساس خوبی دارد.!!!»
ما هم که باشنیدن این حرف تا چند ثانیه پلک نمی زدیم به رختخواب برگشتیم و  به خوابمان ادامه دادیم.
بعدها هر وقت این ماجرا را برای کسی تعریف نمودیم حضار پاچه ها دریدندی و سر به بیابان همی گذاشتندی.
و این گونه شد که حسن مریدان و جان برکفان بسیاری پیدا کرد که بر خط مشی استاد بزرگوار خویش ثابت قدم و متعهد همی ماندندی و هیچ وقت ترک طریقت این مسلک را نگفتندی.
حسن نیز بر خود می بالید و در درون دلش، به حال مریدان ابله و ساده لوحش افسوس همی  خوردندی و آینده ایی بس نا معلوم برای آنها ترسیم همی کردندی.

پایان


[ سه شنبه 93/10/23 ] [ 8:39 عصر ] [ وحید رستمی (87) ]
درباره ی وبلاگ
رضویّون -  دانش آموختگان دانشکده تربیت مدرس قرآن مشهد

کانون دانش آموختگان دانشکده تربیت مدرس قرآن مشهد، در سال 1389 تأسیس گردید. این وبلاگ وابسته به این کانون، و محلی است برای هم افزایی فعالیت ها و ایده های قرآنی. ان شاء الله بتوانیم قدمی مؤثر در راه ترویج «انس با قرآن کریم» برداریم.

رضویون در آپارات

ثبت نام نویسندگی وبلاگ رضویّون

حقیقت این است که ما هنوز خیلی از قرآن دوریم...

کد نمادِ ما
ذکر امروز
دانشکده ها
دانشگاه علوم و معارف قرآن کریم

قرآن و زندگی - وبلاگ شخصی استاد عظیم پور

انجمن علمی دانشجویی دانشکده تربیت مدرس قرآن مشهد

دانشجویان دانشکده علوم قرآنی شاهرود

فاطر - بسیج دانشجویی دانشکده علوم و فنون قرآن تهران

ویژه ها
دفتر حفظ و نشر آثار امام خامنه ای
بیان معنوی - دفتر نشر آثار و اندیشه های حجة الاسلام علیرضا پناهیان
مسجد نما
مدرسه نما
جامع الاحادیث
پایگاه اطلاعرسانی مداح اهل بیت (ع) حسن نجف زاده
اسلام کوئست
مؤسسه فرهنگی بیان هدایت نور
طرحی برای فردا
روشنگری
آمار بازدید
بازدید امروز: 101
بازدید دیروز: 72
کل بازدیدها: 2416688
موسیقی وبلاگ
ایران رمان

ابزار هدایت به بالای صفحه