اسفند سال 87 بود. رفته بودیم مسابقات قرآن کشوری دانشکده های علوم قرآنی، شیراز، جای شما خالی با هواپیما. اولین تجربم بود. از مشهد من بودم و آقایان ابوالفضل کاظمی و سجاد رحیمی و میثم محمدی و حجت شایسته و یکی از خواهرا. استاد علمی هم همراهمون بود. خلاصه مسابقات برگزار شد و از هدایای عمومی هم که شامل یه کیف دستی می شد، بی نصیب نموندیم و آماده شدیم برای برگشتن... رسیدیم فرودگاه. باید کیفامون رو روی دستگاه میذاشتیم تا بررسی میشد و بعدش میرفتیم از اون ور برشون میداشتیم. خب گذاشتیم و برداشتیم. همینطور که با ابوالفضل از ورودی دور میشدیم، ابوالفضل اشاره کرد به بند کیف روی شونش (همون کیف هدیه) و با تأسف گفت: «ببین! هنوز نبردیمش پاره شده!» منم سرمو به نشونه ی تأیید این تأسف تکون دادمو با هم رفتیم به سمت صندلی ها تا منتظر رسیدن ساعت پرواز باشیم... بلندگو اعلام کرد که پرواز ما تأخیر داره. ما هم که عجله نداشتیم و نشستیم روی صندلی ها پای نکته های گاه گاه استاد علمی. همینطور که وقت رو میگذروندیم -اینطور که یادم میاد- دوباره اعلام شد که پرواز ما بازم تأخیر داره. بعد از مدتی دیگه واقعاً زمان پرواز رسید. فک کنم دو سه ساعتی تأخیر شده بود. راه افتادیم به سمت خروجی فرودگاه تا بریم و سوار هواپیما بشیم... من پشت سر ابوالفضل حرکت می کردم... یه دفعه دیدم یه مرد لاغر اندام حدود سی ساله که کنار خروجی وایساده بود و بین مردم انگار دنبال یه چیزی میگشت، اشاره کرد به سمت ابوالفضل و گفت خودشه! ما هاج و واج مونده بودیم که چی میخواد از جون ابوالفضل! پرید و دست ابوالفضلو گرفت و گفت (با این مضامین): «کیف من دست تو چکار میکنه؟! چند ساعته معطلم، از پروازم جا موندم، به کلاسم نرسیدم!» اونجا بود که شستمون خبردار شد که ابوالفضل موقع برداشتن کیف از دستگاه، اشتباهی کیفی رو که شباهت زیادی به کیف هدیه ی مسابقه داشت برداشته. طرف خیلی عصبانی بود، به نظر میرسید استاد دانشگاه بوده و باید به کلاسی میرسیده. دست ابوالفضل رو گرفته بود و میکشید که بیا بریم ببینم. اون بکش ما بکش! بساطی شده بود اونجا... با کلّی دردسر و واسطه گری استاد علمی و بابا بیخیال و معذرت میخوایم و بعد از مدت نسبتاً معتنابهی راضی شد و رفت، اما خیلی حالش گرفته شده بود... اینم از خاطره ی شیراز و فرودگاه بی مثالش... بالأخره سوار هواپیما شدیم و چون دیر شده بود، جاهامون تو هواپیما یه مقدار پراکنده شد. جاهای جالبی هم گیرمون اومد که خودش یه خاطرس! من چند دقیقه بعد از نشستنم فهمیدم روی صندلیم یه آدامس بوده، ولی خب دیگه کار از کار گذشته بود! [ پنج شنبه 93/10/11 ] [ 11:53 عصر ] [ محمد رضا مزرعی فراهانی (86) ]
|
||